اولین باری که رفتی صحرای باباحجی
ساره جونم سلام
الان که دارم می نویسم شما خوابیدی و من توی یه نور کم دارم مینویسم که شما بیدار نشی
آخه خیلی خوابت سبکه و توی تاریکی هم راحت تر میخوابی
البته الان از صدای زنگ تلفن بیدار شدی!!! و بابایی بغلت کرده و میخواد ببرتت پایین
جمعه رفتیم صحرا، اولین باری بود که شما رو میبردیم یعنی از روزی که به دنیا اومدی منم دیگه نرفته بودم آخه هوا خوب نبود و ممکن بود سرما بخوری
خیلی بهمون خوش گذشت، آش پختیم و خوردیم، عموها و زن عموهات همه بودند غیر از عمو اصغرت که اونم عصر اومد.. عمه ها هم بودند...
تو هم انگار خوشحال بودی و کلی ذوق کرده بودی
اینم عکسات:
بقیه ی عکسا رو هم توی ادامه ی مطلب ببینید جالبه
کلی ذوق کرده بودی و داشتی واسه عمه زری می خندیدی
آب توی شیشه شیرت بود و داشتی میخوردی با کلی تفکر!!
اینم حدیث، عرفان و شما که توی دل فاطمه نشسته بودی:
اینم عکست بین گندمها:
اینجا هم داشتی با کلیدهات بازی می کردی
الان هم بابایی آوردتت بالا و داری گریه می کنی و باید بیام سراغت
خیلی دوستت دارم عزیزم