یه جمعه ی شاد
ساره جون مامانی سلام
چند روزه که به وبت سر میزنم اما خوب هنوز فرصت نکردم مطلب واست بگذارم
میخوام از جمعه برات بگم
جمعه قبل از ظهر رفتیم خونه ی آقاجون تا هم من بتونم با کمک خاله راضی به تایپام برسم و هم شما تنها نباشی
بعدازظهرم صحرای خاله زهرااینا دعوت بودیم خاله آش می پخت.
با دایی ها و آقاجونینا رفتیم صحرا،خیلی خوش گذشت
بعدشم رفتیم توی باغشون و چند تا آلوچه و چاقاله هم خوردیم البته شما نه
دو تا سگ توی باغشون دارند واسه نگهبانی که محمدجواد وقتی میدیدشون و پارس می کردند بلند بلند می خندید و مایه ی تعجب همه شده بود.
میخواستم شما رو هم ببرم توی باغ اما همون موقع خواب بودی
وقتی هم که داشتیم برمی گشتیم شما از بس خسته شده بودی توی ماشین توی دل خاله راضیه خوابت برد.
اینم چند تا عکس:
تازه رسیده بودیم اونجا و لباسات رو عوض کرده بودم و تو مات شده بودی به همه جا
بعدش رفتیم با خاله ها یه کم گشتیم و کلی عکس گرفتیم که اینم یکی از شما و امیرمهدی (بقیه ی عکسها دسته جمعیه و نمیشه بگذارم):
بعدم اومدیم نشستیم تا آش بخوریم شما و امیرمهدی هم کنار سفره نشسته بودین و به ساجده که ازتون عکس می گرفت نگاه می کردین:
اینم یه عکس از نمای باغ خاله اینا هنگام غروب آفتاب: