سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

آدم برفی!!!

سلام گلم این هفته یکشنبه و دوشنبه تعطیل بودید.😁 یکشنبه شب یه کم برف اومد و صبح یه کوچولو برف روی ماشینها و درختها جمع شده بود.😉 آخی فدات بشم عزیزم که برف خیلی نمی بینی و در آرزوی برفی.🤔 دوشنبه صبح آماده شدی و رفتی مدرسه اما مدرسه تعطیل بود و برگشتی. همین که برفها رو دیدی گفتی مامانی بیا بریم برف بازی!!!🤣 برفهای روی ماشین مادرینا رو با هم جمع کردیم و یه آدم برفی کوچولو درست کردیم. خیلی دوست داشتی و خوش گذشت.😙 البته بهتره بگم یخ تا برف.😁 آدم برفی یخی که دو سه ساعت بعدش آب شد اما لذتش رو به دخترم بخشید. 😊 ...
30 آبان 1398

زهرا جان پیوندتان مبارک😘 (پستهای جامانده از آبان ماه)

از چندی پیش خودمان را مهیا می کردیم که به عروسی برویم. عروسی دختر خاله ات زهرا. چقدر برای عروسی اش آرزو داشتم. لباس خریدیم و آماده ی جشن بودیم. اما درست روز قبل از عروسی، عزادار شدیم و عمو را از دست دادیم. خیلی دوست داشتی به عروسی بروی و تو چه می دانستی مرگ چیست و فلسفه ی آن چیست. سه شنبه شب یعنی ۲۱ آبان ماه عروسی بود. لباسهایت رو پوشیدی هرچند که کلی بهانه گرفتی و میخواستی با هم برویم. ساپورتت را که تازه خریده بودم دوست نداشتی و میگفتی مدلش پشتش هست. کفش نو میخواستی و چند جا رفتیم و نپسندیدی و ... خلاصه که کلی غُر زدی و گریه کردی. بالاخره خاله زهره اومد دنبالت و رفتی عروسی. خداروشکر خیلی بهت خوش گذشته بود. فر...
29 آبان 1398

عمو از میان ما رفت😣 (پستهای جامانده از آبان ماه)

عمو از میان ما رفت😣 همیشه تا نزدیکانمان کنارمان هستند قدرشان را نمی دانیم. این فلسفه ی همان عادت است. وقتی از پیشمان می روند تازه می فهمیم چقدر خوب بودند و قدرشان را ندانستیم. عمو احمد رفت. تنها و غریب. خسته از دردهای چندساله. خسته از دیابت و درد کلیه و دست و پا. و چقدر زود رفت. خدایش بیامرزد. دوشنبه ی هفته ی پیش (بیستم آبان ماه) بود. شما که مدرسه بودی و من هم بیرون از خانه. وقتی اومدم عمه بهم گفت که عمو فوت شده. خیلی ناگهانی گفت و اگه خاله اشرف پیشم نبود امیرعباس از دستم افتاده بود. بدنم می لرزید. تا دو سه ساعت همین حال را داشتم. چند روز قبلش قند و فشارش بالا رفته بود و او را سریع به بیمارستان رس...
29 آبان 1398

بابایی عزیزم تولدت مبارک😍 (پست های جامانده از آبان ماه)

جمعه ۱۰ آبان ماه عزیزم سلام دیشب برای بابایی و عمه زهرا یه تولد گرفتیم و سورپرایزش کردیم.😉 اول آبان ماه تولد بابایی بود که چون توی ماه صفر بود و دوست داشتم یه تولد قشنگ و شاد به مناسبت چهل سالگی براش بگیریم جشن تولدش رو دیرتر گرفتیم. روز تولد بابایی اصلا بهش تبریک نگفتیم و اونم فکر کرد که یادمون رفته!!!☹ ولی ما که یادمون بود😁 توی این یک هفته در تدارک جشن بودیم. میخواستم تم سبیل رو اجرا کنم اما بنا به دلایلی نشد و تم قلب رو که مدتی پیش با ساجده درست کردیم برای تولد شوهرش، آماده کردیم.😊 هدیه هم عکس بابایی رو دادیم تا روی شاسی ۵۰در۷۰ بزنند. عمه فاطمه اینا رو هم دعوت کردیم. دو تا سورپرایز بود. به عمه گفتیم که برای بابایی میخوایم جشن بگ...
28 آبان 1398

دفتر مشق ساره جون در پایان مهرماه و انتهای نگاره ها😉

ساره جونی من: اول از گوشه های دفترت بگم که همون اول کار واسه اینکه تا نخوره کلی فکر کردم و برای گوشه ها نشانگر درست کردم و به گوشه ها چسبوندم. هم قشنگتر شد و هم دیگه تا نخورد😊 ...
12 آبان 1398

دندان لقی که فرو ریخت😉

سلام نفسم جمعه ۳ آبان ۹۸ امروز صبح رفتیم خونه ی خاله مریم و ساعاتی رو اونجا بودیم تا با خاله، برای امیر مهدی کاردستی حرف ب رو درست کنیم تا فردا به مدرسه ببره. (یه بزِ نمدی با حرف ب) اونا این هفته رفتند سر نشانه ها و آ و ب رو یاد گرفتند. شما از فردا میدی و سراغ نشانه ها😊 ظهر که میخواستیم بیایم خونه، خاله یه کم ماکارونی داد به شما تا بیاری خونه و بخوری.😋 وقتی رسیدیم، خونه ی مامانجونینا نشستی تا غذات رو بخوری. قاشق اولی رو که خوردی، گفتی آی مامانی دندونم درد میکنه. وقتی نگاه کردم دیدم دندونِ لقت خیلی لق شده و دیگه به مویی بنده. هر چه می گفتیم دندانت رو بِکَن گریه می کردی و می گفتی درد میاد و نمیگذاشتی دستش بگذاریم. کلی گریه کردی ...
11 آبان 1398

یک ماه گذشت😊

شنبه ۴ آبان ماه از شروع مدارس یک ماه گذشت. یک ماهِ پربار. تمرین لوحه هایتان به پایان رسید و از امروز یعنی ۴ آبان ماه وارد نشانه ها می شید تا بتوانید خواندن و نوشتن رو یاد بگیرید. چقدر زود یک ماه گذشت. روزهای اول خیلی برات سخت بود دوری از من و داداشی. با گریه از من جدا میشدی. اما خداروشکر چند روزی که گذشت خودت رو با شرایط جدید وفق دادی و عاشق مدرسه و کلاس و معلمت شدی. اولش فکر نمی کردم بتونی دوست جدید پیدا کنی. همش دوست داشتی با زهرا توی یه کلاس بودی و گریه میکردی و می گفتی من تنهام، همه با من قهرن🤔 اما الان با همه دوستی مخصوصا با فاطمه. اوایل نوشتن هم برات سخت بود و خسته می شدی. توی کلاس کُند بودی و ن...
8 آبان 1398