سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

برای ساره ی گلم

روزهای غم انگیز بهمن برای ما😣

1398/11/30 15:15
نویسنده : مامانی
225 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم سلام

امروز آخرین روز از بهمن ماه سال ۹۸ است.

بیشتر از یک ماهه که به این سر نزدم.

اصلا حال و روز خوبی نداشتیم.

۱۶ بهمن ماه، مامان جون رو از دست دادیم.

بالاخره بیماری بهش غلبه کرد و تاب و توان ماندن در این دنیای فانی رو ازش گرفت.

خیلی سخت بود.

دیدن جای خالی مامان جون توی خونه قلبمون رو به درد میاره.

عمه زهرا بیشتر از همه سختشه.

روزهای سختی رو گذروندیم.

اذان صبح بود که با صدای تلفن از جا پریدم و این خبر رو شنیدیم.

تا دو روز بدنم می لرزید.

خیلی تکان خوردم.

باورش برایمان سخت بود. بابایی که بدتر از من بود.

مامان جون و عمه زهرا کاشان بودند برای جلسات پرتودرمانی مامان جون.

شبش با عمه تلفنی صحبت کردیم.

مامان جون خوب بود اما نصف شب دیگه از بین ما رفت.

بابایی و عمو اینا بعد از نماز صبح رفتند کاشان.

به شما چیزی نگفتم.

اما چون توی یه خونه ایم باید ظهر که از مدرسه میومدی بهت می گفتم.

سر کوچه که رسیدیم پارچه مشکی رو دیدی و عقب عقب اومدی.

بهت توی راه گفتم که مامان جون حالش خوب نیست.

برات توضیح دادم که چی شده.

اشک توی چشمات جمع شده بود و تا کلی وقت مات مونده بودی.

هنوز هم یاد مامان جون میکنی و از خاطراتش میگی.

مثلا چند روز پیش یهو بی مقدمه گفتی

مامانی من دیگه مامان جون رو یاد گرفتم بنویسم اما مامان جون دیگه پیش ما نیست!!!

خیلی دلم سوخت.

یا یه بار دیگه گفتی مامان جون دو سه بار بیشتر نیومد بالا پیش ما!

بغلت کردم و گفتم مامان جون دوست داشت بیاد اما چون مریض بود نتونست بیاد.

مامان جون خیلی دوستت داشت و تو رو همیشه دختر خودش می دونست شما هم همینطور.

یه بار که بهت گفته بود دیگه دختر من نیستی کلی گریه کردی و تا چند روز هر چه پایین می رفتی به مامان جون معترض میشدی و گریه می کردی و مامان جون هم کلی نازت رو می کشید و بغلت می کرد.

در هر حال...

گذشت.

نیمه دوم امسال روزهای سختی رو گذروندیم.

از دست دادن عمو احمد.

توی کما رفتن زندایی جون.

از دست دادن مامان جون.

و حادثه هایی که برای کل کشورمون سخت بود:

سیل

از دست دادن سردار.

سقوط هواپیما و ...

خدا کمکمون کنه و بهمون صبر بده.

و اما از خودت در این روزها بگم.

خیلی باسواد شدی.

الان درس ه هستین.

دیگه تقریبا اکثر کلمات رو بلدی و جلو جلو کتابهایت رو می خونی.

سواد ریاضیات هم بالا رفته و تا عدد ۱۹ رو بلدی.

زنگ های هنرتون بهتون کوبلن دادند می دوزید.

برای افزایش تمرکز و دقتتون خوبه.

دیگه خودت از مدرسه میای بدون نگرانی.

چند بار یواشکی اومدم نگاهت کردم.

چقدر سربه زیر و باوقار راه میای.

و کاری هم به اطرافت نداری و تند تند میای خونه.

اما حدود یک ماه پیش بود که من خیلی ترسیدم:

وقت اومدن بود دیدم در نزدی.

آیفون رو برداشتم یهو دیدم با گریه میگی مامانی!

اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو از پله ها گذاشتم پایین و اومدم پیشت.

اشک می ریختی و زبانت بند اومده بود.

خیلی ترسیدم.

گفتم حتما کسی مزاحمت شده.

به سر کوچه نگاه کردم یه گربه ی سیاه رو دیدم که داشت از کوچه می رفت بیرون.

فهمیدم چی شده.

از گربه ترسیده بودی که در خونه بوده.

آخه شما فوق العاده از گربه می ترسی.

کلی وقت توی آغوش من بودی.

از فرداش میام دم در استقبالت.

خداروشکر که بخیر گذشت.

دیگه بگم:

از سه شنبه اول بهمن ماه روضه های آقاجونینا شروع شد و شما خوشحال بودی که هر روز می ریم اونجا.

البته بماند که انجام دادن تکالیفت در این ده روز چقدر سخت بود برای خودت و من!!!

دیگه بزرگ شده بودی و اونجا اصلا کاری به من نداشتی و با بچه ها بودی و نگرانی از بابت شما نداشتم.

بعد از پایان روضه ها مراسم سپنوپزان خاله اینا خونه ی آقاجون بود.

یکشنبه صبح تا دوشنبه ظهر.

اون هم به خوبی گذشت.

و شما خیلی خوشحال بودی و فقط سمنوهای خاله اینا رو میخوری...

چند تایی از کاسه سمنو ها رو هم آوردم توی مدرسه تون برای معلمهاتون و شما از خانومتون که کاسه ی بزرگتری براش انتخاب کرده بودی رو خودت بهشون دادی و کای تشکر کردند.

اما در همه ی این ها جای خالی زندایی به شدت حس میشد و این ناراحتی دلمون رو به درد می آورد.

اصلا توی راه پله ها که می رفتیم یه فضای سنگینی بود و قلبمون درد می گرفت.

انگار هجوم خاطرات با هم بودنمان لحظه ای تنهایمان نمی گذاشت.

کاش زودتر حال زندایی خوب بشه.

کاش خبرهای خوب بشنویم.

کاش...

دوشنبه رفتیم زندایی رو دیدیم.

چشمانش رو باز میکرد و ای نظر و اون طرف رو میدید اما گفتن اینها غیر آزادی هست و هوشیاری پایینه.

میگن درد رو حس میکنه صداها رو می شنوه.

حرف زدیم باهاش.

انگار منتظر بود.

احساس کردم خیلی داره درد می کشه.

دلم به درد اومد و اکنون جاری شد.

اصلا از جلوی چشمام نمی ره.

نمیدونم صلاح خدا چیه.

خیلی سخته که فقط می بینیم و هیچ کاری نمی تونیم براش بکنیم.

ذره ذره داره جلوی چشمامون آب میشه.

خیلی سخته.....

پسندها (9)

نظرات (7)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
30 بهمن 98 18:25
با خوندن پستتون خیلی خیلی ناراحت شدم‌...واقعا سخته این روزها مشکلات همه چند برابر شده
امیدوارم خدا بهتون صبر بده و روحشون رو شاد کنه.معذرت میخوام میتونم بپرسم مشکل مامان جون چی بوده
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم
یه لخته خون توی مغزشون بود که چون سنشون یه کم بالا بود عمل براشون خطرناک بود و با پرتودرمانی می خواستن کوچیک کنند که ...

30 بهمن 98 21:15
آخ دلم گرفت انشالله با اومدن بهار غم ها با خودش ببره و عشق مادامی برای شما جاودانه باشد و همش خبرهای خوب بشنوید!!
مامانی
پاسخ
ممنون از ابراز همدردیتون🌹
مامان آیسلمامان آیسل
30 بهمن 98 22:50
روحشون شاد
مامان صدرامامان صدرا
30 بهمن 98 23:36
خیلی ناراحت شدم گلم خدا بهتون صبر بده 😔😔خدا بیامرزدش😔
مامانی
پاسخ
ممنون دوست خوبم
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
2 اسفند 98 10:47
خدا رحمتشون کنه😔😔😔😔☹
عمه فروغعمه فروغ
9 اسفند 98 11:29
روحشون شاد😔
یلدا
19 اسفند 98 20:19
خدا بیامرزدش.
خانم نازنینی بودن که همچین مادر گل و فداکاری تربیت کردن
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم
البته مادر شوهرم بودند. خدا رحمتشون کنه.