خطراتی که از سرت گذشت
سلام عزیز دلم
پریروز من امتحان داشتم و چون که بابایی صبح نمیرسید ما رو ببره خونه ی آقاجونینا شب قبلش رفتیم اونجا و خوابیدیم البته بعد از کلی شیطنتای شما
صبح هم گذاشتمت پیش خانوم جون و با خاله زهرا و خاله راضی رفتیم واسه امتحان
وقتی برگشتیم سریع اومدی طرف من تا بغلت کنم با اینکه دو سه ساعت ندیده بودم اما خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم
خلاصه تا شب اونجا بودیم و همینطور مواظبت بودم تا در باز میشد میخواستی بری بیرون یا توی حیاط یا از اون در توی راه پله ها
شب توی اتاق نشسته بودیم و شما رفتی بیرون توی سالن خانومجونینا و خاله اینا هم اونجا بودند 5 دقیقه هم نشد یهو دیدم صدای گریه ات میاد به فاطمه گفتم بیاد بیارتت پیش من
بعد که فاطمه آوردت گفت رفته بودی توی راه پله ها و بالای پله ها توی پاگرد نشسته بودی و گریه میکردی و میترسیدی بیای پایین
کلی ترسیدم و همینطور خدا رو شکر کردم که از پله ها نیفتادی اگه خدای نکرده خودت میخواستی برگردی چی میشد؟ خداروشکر که با گریه ات ما رو به سمت خودت کشوندی
کلی هم خودمو سرزنش کردم که چرا مواظبت نبودم شب خوابم نمیبرد و به خودم قول دادم که از این به بعد بیشتر مواظبت باشم
خلاصه که به خیر گذشت
دیروز بعدازظهر هم گذاشتمت پیش مادرینا و رفتم کلاس بعد که برگشتم عمه زهرا گفت که انگشتت زیر کشو گیر کرده بوده و در نمیومده و گریه میکردی و با کلی زحمت تونستند در کشو رو باز کنند و دستت رو آزاد کنند
الهی فدات بشم که اینقدر اذیت شدی عزیزم و دردت اومده
این یکی هم خدا رو شکر به خیر گذشت
به قول قدیمی ها خدا سومیش رو به خیر بگذرونه
از خدا میخوام دیگه از این اتفاقا برات نیفته و خدا هیچوقت منو با تو آزمایش نکنه که خیلی سخته
دیشب هم رفتیم خونه عمه فاطمه که خونشون رو عوض کردند و اومدند توی شهرک یه خونه اجاره کردن اونجا هم کلی بازی کردی و خندیدی
خیلی دوستت دارم عزیز دلم