سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

و ساره در روزهای محرم

1393/8/21 19:20
نویسنده : مامانی
286 بازدید
اشتراک گذاری

و اما بگذار واست از بقیه ی شبهای محرم بگم

یه شب واسه نماز بردمت مسجد اما از بس راه میرفتی و ازم دور میشدی اصلا نفهمیدم نمازمو چی خوندم و تصمیم گرفتم دیگه شبا بعد از نماز ببرمت مسجدچشمک

 

شب اولی که واسه روضه های مسجد رفتیم میرفتی توی قسمت مردونه و وقتی من میومدم بیارمت پیش خودم میخندیدی و فرار میکردی فکر میکردی دارم باهات بازی میکنمقه قهه

 

اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بشینم هرچی می آوردمت پیش خودم دوباره فرار میکردی و میرفتیخندونک

بعدشم باید کلی به این و اون رو میزدم که از توی قسمت مردونه بیارنت پیشمخطا

 

شب بعدش که رفتیم یه کم یاد گرفتی که بری و برگردی پیشم (به نصیحت خاله گفت یه کم آزادت بگذارم و زود نیام دنبالت تا یاد بگیری مامانی کجا نشسته و بیای پیشم) و من راحت تر بودم البته بماند که وقتی میرفتی توی مردونه تو هم واسه خودت بلند بلند حرف میزدی و خلاصه یه منبر میرفتی خندونک

 

توی مسجد وقتی امیرمهدی رو میبینی کلی ذوق میکنی و با هم بازی میکنین امیرمهدی دوست داره هر چی رو تو برمیداری بیاد و ازت بگیره تو هم ول میکنی و میریچشمک

اینم عکست که داشتی سیب میخوردی و به امیرمهدی نگاه میکردی:آرام

شبها دو سه شب دیگه رفتیم همون جا مراسم روضه توی بزرگمهر

روز تاسوعا با خاله اشرفینا و خاله راضی رفتیم خونه ی دوست ساجده روضه

 

شب عاشورا با خاله مریم و خاله زهره رفتیم توی ورزشگاه کردآباد که یادم رفته بود واست غذا ببرم و شما کلی گرسنه بودی و آروم نمیشدی البته میوه برات برده بودم اما غذا نه، هم گرمت شده بود و هم گرسنه ات بود و بلاخره با میوه ها خودتو سیر کردی و بعدشم شیر خوردی و خوابیدی و من کلی دلم واست سوخت غمگین

 

بعدشم رفتیم خونه ی آقاجونینا خوابیدیم با خاله مریمینا و صبح حسن آقا اومد دنبالمون و با خاله ها رفتیم مسجد جوادالائمه واسه خوندن زیارت ناحیه و شما هم بدخواب شدی و خوابت میومد و نق میزدی و کلی تلاش کردم تا تونستم بخوابونمتخواب

 

اینم عکست روز عاشورا که برگشته بودیم خونه ی آقاجون و داشتی بازی میکردی:محبت

ظهر عاشورا هم رفتیم مسجد امام حسن(ع)

شب هم اومدیم خونه دلم میخواست بریم روضه اما حالم اصلا خوب نبود و نشد که بریم

 

توی دهه ی دوم محرم هم دو سه شب رفتیم خیمه حضرت رقیه که نزدیک امامزاده اسحاق(ع) برپا کرده بودن و شما کلی واسه خودت میگشتی و بازی میکردی و آخر کار هم غذاتو میخوردی و میخوابیدی تا روضه تموم بشه و بریمخواب

عزاداریهات قبول باشه عزادار کوچولوی منمحبت

پسندها (6)

نظرات (6)

زهرا
22 آبان 93 9:13
خدا قبول كنه عزاداريتون رو ايشالا زير سايه اهل بيت پيامبر بزرگ شه. ماششششششالا خدا حفظش كنه چقدم ناز شده لباس عزاداريشم بهش مياد. ازطرف من ببوسش عزيزمالتماس دعا
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم، شما لطف داری، چشم حتما
مامی لیانا جون
22 آبان 93 16:34
ساره ی نازم ومامانش عزاداریتون قبول کلی بلااااا شدیا
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم، از شما هم قبول باشه
عمه فروغ
23 آبان 93 16:31
سلام.دختر نازی دارید خدا حفظش کنه به من هم سر بزنید خوشحال میشم اگه مایلید تا همدیگر رو لینک کنیم
مامانی
پاسخ
سلام، ممنون عزیزم شما لطف داری ممنون که بهمون سر زدی چشم حتما
دختر آسموني
24 آبان 93 9:43
عزيز دلم.لباش مشكيشو قربون. چه عروسكيه.
مامانی
پاسخ
مینا
24 آبان 93 19:09
اي جوووووونننننننننمممممممم ماشالا چقد بزرگ شده عسل خانوم عزادارياتون قبول باشه خانومي. آپم بهم سربزن
مامانی
پاسخ
ممنون گلم، چشم حتما
مامان علی کوچولو
26 آبان 93 9:33
قبولت باشه عزیزم .چقد خوردنی شدی با اون روسری ساره جونی
مامانی
پاسخ