و ساره در روزهای محرم
و اما بگذار واست از بقیه ی شبهای محرم بگم
یه شب واسه نماز بردمت مسجد اما از بس راه میرفتی و ازم دور میشدی اصلا نفهمیدم نمازمو چی خوندم و تصمیم گرفتم دیگه شبا بعد از نماز ببرمت مسجد
شب اولی که واسه روضه های مسجد رفتیم میرفتی توی قسمت مردونه و وقتی من میومدم بیارمت پیش خودم میخندیدی و فرار میکردی فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم
اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بشینم هرچی می آوردمت پیش خودم دوباره فرار میکردی و میرفتی
بعدشم باید کلی به این و اون رو میزدم که از توی قسمت مردونه بیارنت پیشم
شب بعدش که رفتیم یه کم یاد گرفتی که بری و برگردی پیشم (به نصیحت خاله گفت یه کم آزادت بگذارم و زود نیام دنبالت تا یاد بگیری مامانی کجا نشسته و بیای پیشم) و من راحت تر بودم البته بماند که وقتی میرفتی توی مردونه تو هم واسه خودت بلند بلند حرف میزدی و خلاصه یه منبر میرفتی
توی مسجد وقتی امیرمهدی رو میبینی کلی ذوق میکنی و با هم بازی میکنین امیرمهدی دوست داره هر چی رو تو برمیداری بیاد و ازت بگیره تو هم ول میکنی و میری
اینم عکست که داشتی سیب میخوردی و به امیرمهدی نگاه میکردی:
شبها دو سه شب دیگه رفتیم همون جا مراسم روضه توی بزرگمهر
روز تاسوعا با خاله اشرفینا و خاله راضی رفتیم خونه ی دوست ساجده روضه
شب عاشورا با خاله مریم و خاله زهره رفتیم توی ورزشگاه کردآباد که یادم رفته بود واست غذا ببرم و شما کلی گرسنه بودی و آروم نمیشدی البته میوه برات برده بودم اما غذا نه، هم گرمت شده بود و هم گرسنه ات بود و بلاخره با میوه ها خودتو سیر کردی و بعدشم شیر خوردی و خوابیدی و من کلی دلم واست سوخت
بعدشم رفتیم خونه ی آقاجونینا خوابیدیم با خاله مریمینا و صبح حسن آقا اومد دنبالمون و با خاله ها رفتیم مسجد جوادالائمه واسه خوندن زیارت ناحیه و شما هم بدخواب شدی و خوابت میومد و نق میزدی و کلی تلاش کردم تا تونستم بخوابونمت
اینم عکست روز عاشورا که برگشته بودیم خونه ی آقاجون و داشتی بازی میکردی:
ظهر عاشورا هم رفتیم مسجد امام حسن(ع)
شب هم اومدیم خونه دلم میخواست بریم روضه اما حالم اصلا خوب نبود و نشد که بریم
توی دهه ی دوم محرم هم دو سه شب رفتیم خیمه حضرت رقیه که نزدیک امامزاده اسحاق(ع) برپا کرده بودن و شما کلی واسه خودت میگشتی و بازی میکردی و آخر کار هم غذاتو میخوردی و میخوابیدی تا روضه تموم بشه و بریم
عزاداریهات قبول باشه عزادار کوچولوی من