یک دورهمی دوستانه
سلام نفسم چهارشنبه یعنی پریروز، یه دورهمی دوستانه و کوچیک با مامانا و بچه هایی که می اومدند مهد (توی مسجد) داشتیم به دعوت مامان زهرا و خونه ی زهرااینا. شما که خیلی ذوقش رو داشتی و همش می گفتی کی میریم. صبح که رفتی مهد همین سوالت بود و موقع برگشت هم دلت میخواست همون موقع بریم خونه شون (آخه با زهرا همکلاسی هستی و دل توی دلت نبود که بری خونه شون) خلاصه که وقتی رسیدیم خونه تا ۲ونیم بیدار بودی و همش بهانه ی رفتن می گرفتی اما بعدش خوابت برد و یه کم دیرتر رفتیم. زینب و مبینا و محدثه و زهرا با ماماناشون اونجا بودن و مامان زهرا زحمت کشیده بود و بساط آش رو مهیا کرده بود و مامانا داشتند می پختند . ...