ساره در این روزها...
کوچولوی مامان سلام
می خوام از کارایی که این روزها می کنی برات بگم:
تقریبا دو هفته ای میشه که داری کلمات جدید رو میگی، اولین کلمه ای که بعد از آقاآقا گفتنت گفتی ماماماما بود مخصوصا وقتی که گریه می کردی و نق می زدی، بعدش بابابابا، بعد یاد گرفتی بگی ببه
حالا دیگه چند وقتیه هر چی میگم بگو ماما نمیگی، با دقت زیادی به لبای من نگاه می کنی و بعد می خندی و میگی بابا بابا (ماما گفتنت فقط همون دو سه روز اول بود؟!!)
دو روز پیش هم گفتی آب (وقتی که خاله اشرف بهت آب داد و گفت چی خوردی)
خلاصه که هر چی تو حرف میزنی ما برات ذوق می کنیم و تو هم می خندی و جیغ می زنی
این روزها به چهارپایی رفتنت ادامه میدی و وقتی هم که من توی آشپزخونه هستم و حواسم یه کم ازت پرت میشه یهو که نگاه می کنم میبینم پشت سرم توی آشپزخونه ای و می خندی
با روروئکتم که دیگه واسه خودت همه جا میگردی و کیف می کنی
دندونای خوشگلتم داره بزرگتر میشه و فکر کنم میخوای دندونای بالاییتو دربیاری آخه همش دستت توی دهنته و به فک بالاییت ور میری و فشارش میدی
با وجود تو و بابایی فکر میکنم خیلی خیلی خوشبختم و خدا رو خیلی شکر می کنم
خدا رو شکر می کنم که به خانواده ی خوب نصیبم کرده یه پدر و مادر خوب، خواهر و برادرای خوب و فامیل خوب
خدا رو شکر می کنم که سالمی و سرحال