روز بابایی
ساره کوچولوی من سلام
الان شما بلاخره خوابیدی و من تونستم بیام پای سیستم و واست بنویسم
دیروز روز ولادت مولامون حضرت علی(ع) بود و چه روز فرخنده ای
امسال اولین سالی بود که بابایی این عنوان قشنگ رو گرفته بود: بابا
پریروز از کلاس که برمی گشتم با دایی سیدعلی رفتیم و یه لباس خوشگل واسه بابایی خریدیم و دیروز تقدیمش کردم
پریشب هم بابایی رفت و به انتخاب خودش واسه بابایی من و بابای خودش کادو خرید: یه کتاب واسه آقاجون به اسم موعودنامه (آخه آقاجون عاشق کتابه و یه کتابخونه بزرگ پر از کتاب داره و هیچ وقت از کتاب خسته نمیشه) و دو تا زیرپوش و دو جفت جوراب هم واسه باباحجی و دو تا جعبه شیرینی واسه هر دوشون
پریشب شما خواب بودی و ما هرچی صبر کردیم بیدار بشی نشدی ما هم درها رو باز گذاشتیم و رفتیم پایین دیدن مادرینا واسه تبریک عید، که 5 دقیقه بعدش شما هم بیدار شدی و با صدات بابایی اومد بالا و شما رو بغلت کرد و اومدین پایین و اونجا کلی بازی کردی و خندیدی
دیروز صبح عمه فاطمه اومده بود خونه ی مادرینا و ما هم یه کم رفتیم پایین و بعدشم مطهره و راضیه دخترای عمه فاطمه اومدن اونجا که ما اومده بودیم بالا واسه همین اومدن بالا و شما رو دیدن و کلی باهات حرف زدن و بازی کردن
(البته بماند که این چند روزه زیاد سرحال نیستی و از پریشب همینطور تب میکردی و دوباره خوب میشدی آب ریزش بینی پیدا کردی، مدام نق میزنی و حوصله نداری، غذا نمیخوری و فقط میخوای شیر بخوری که همش به خاطر اینه که داری آماده میشی واسه درآوردن دندونای بالاییت، الهی بمیرم که اینقدر اذیت میشی عزیزم)
دیروز عصر هم رفتیم خونه ی آقاجون و یه کم هم اونجا بودیم، احمدآقا، خاله صدیقت، بعدشم عمه صدیق مامانی اومدن اونجا واسه تبریک عید
دیشب هم خونه ی بابای حسن آقا جشن بود که سالهای قبل میرفتیم اما چون تو حالت خوب نبود امسال نرفتیم