جمعه 11 اردیبهشت
جمعه 11 اردیبهشت
امروز بلاخره بعد از سه روز برگشتیم خونه
از سه شنبه تا امروز صبح خونه ی آقاجونینا بودیم به خاطر مریضی شما
گفته بودم که تب داری و مریضی و شنبه و یکشنبه تب داشتی و شبها نمیخوابیدی و گریه میکردی دوشنبه عصر تبت پایین اومده بود اما همینطور بیقراری میکردی و هیچی هم نمیخوردی و حسابی بیحال شده بودی حتی عصر هم که رفتیم خونه ی عمو جوادینا واسه ختم انعام خیلی با بچه ها بازی نمیکردی و گرسنه ات بود اما چیزی نمیخوردی
شب راحت تر از شبای قبل بودی و گفتم خداروشکر بهتر شدی اما صبح دوباره بیقراریهات و غذا نخوردنات ادامه داشت و برای همین بردیمت دکتر
خانم دکتر گفت که زبانت پر از آفت شده و دهنت هم برفک زده و کلی اوضاع دهانت خرابه گفت آفتای زبانت به خاطر میکروبه که احتمالاً یه چیز میکروبی توی دهنت کردی یا دستت رو به یه چیز میکروبی زدی و توی دهنت کردی
برفک گلوت هم به خاطر دندون آسیاب پایینته که خیلی وحشتناک داره درمیاد و کلی هم برات دارو داد!
احتمالاً پارک که رفتیم به چمنا و سنگها که دست زدی باعث این میکروبا شده!
بعد از اون بابایی ما رو گذشت خونه ی آقاجونینا تا یه کم حالت بهتر بشه اما همینطور بیقراری میکردی و اشک میریختی هر کی دهنت رو میدید کلی غصه تو میخورد و میگفت یه آفت روی زبون آدم رو بیچاره میکنه چه برسه به تو که زبانت پر شده بود از آفت
الهی بمیرم من قبل از اینکه بریم دکتر زبونت رو ندیده بودم و نمیدونستم اینقدر اوضاعش وخیمه آخه چون زبونت مدل جغرافیاییه و یه کم سفید هست سفیدیهای روی زبونت رو فکر میکردم عادیه!
خلاصه که غذاها رو میکس میکردم و به زور میگرفتیمت و توی دهنت میریختیم آخه خیلی گرسنه بودی و هیچی نمیتونستی بخوری برات آبمیوه درست کردم کمپوت بهت دادیم داروهای رو به زور بهت میدادیم و تو هر به یه ربع بیست دقیقه جیغ میزدی و گریه میکردی
اصلاً نمیتونستی دهنت رو ببندی و آب دهنت رو قورت بدی شبا هم نمیتونستی بخوابی تا چهارشنبه شب که یه کم بهتر شدی و کمتر از خواب بیدار میشدی
خلاصه که کلی برات اشک ریختم و دعا کردم و بهت رسیدیم تا بهتر شدی
دست خانومجون و خاله راضی هم درد نکنه این دو سه روزه خیلی باعث زحمتشون شدیم
خانومجون همینطور واست سوپهای خوشمزه درست میکرد با قلم و استخوان و به زور بهت میدادیم
اینقدر لاغر شدی توی این چند وقت
از 18 ماهگیت وزن که اضافه نکردی هیچ تازه 100 گرم هم کم کردی و ده کیلو و صد گرمی
خداروشکر که بهتر شدی
این چند روزه همینطور به خاله راضی میگفتی دادی دادی
یه شب خاله رفت توی اتاق بخوابه پا شدی توی رختخوابت ایستادی و اینقدر گفت دادی بِ (راضی بیا) که خاله مجبور شد دوباره بیاد و کنار ما بخوابه خیلی خنده دار بود!
به خیر گذشت و این دوران هم سپری شد و دندونای کوچولوت هم رخ نشون دادن و دست از اذیت کردنت برداشتن
دیروز تا حالا همینطور میخوای بخوابی وقتی هم بیداری همینطور بهانه میگیری و کلی به من وابسته شدی و میخوای بغلت کنم و نق میزنی
کلی هم معتاد گوشی شدی و تصمیم گرفتم گوشیم رو چند روزی خاموش کنم و قایمش کنم تا وابستگیت کم بشه به گوشی
امروز هم تولد من بود و بابایی برای ظهر آقاجون و خانومجون و خاله راضی رو دعوت کرده بود واسه ناهار به همراه مادر و عمه زهرا
بعد از ناهار هم کیکی که دیشب خریده بود آورد و کلی ذوق زده ام کرد و کادو هم برام یه ربع سکه و یه دست حوله ی حمام خریده بود دستش درد نکنه
کلی امروز بهمون خوش گذشت وقتی داشتیم کیک رو میبریدیم اومدی دستت رو روی خامه های کیک زدی فکر کرده بودی سفته وقتی دیدی چسبید به دستت دلت یه حالی شد و اخماتو توی هم کشیدی و بابایی رو بلند کردی که ببره دستات رو بشوره و کلی بهت خندیدیم
امشب شب تولد آقا امام علیه و فردا روز مرد و پدر و آغاز سه روز ایام البیض اعتکاف خیلی دلم میخواست برم اما نمیشه با شما
دلم پر میکشه واسه بودن توی این مراسم معنوی قشنگ اما ...
خاله راضی امشب میره اعتکاف خوش به حالش انشاءالله ما هم سال دیگه با هم میریم
تصمیم دارم اگه خدا بخواد این سه روز رو روزه بگیرم و یه کم از ثواب اعتکاف رو ببرم
خاله مریمینا هم یکشنبه میخوان برن مشهد منم خیلی دلم پر میزنه واسه حرم آقا
یا امام رضا خودت قسمتمون کن چند روز دیگه میشه یه سال از سفر قبلیمون که شما هشت ماهت بود
فعلا چیز دیگه ای یادم نمیاد و باید بخوابم آخه ساعت 12 شبه عزیزم