سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

برای ساره ی گلم

عکسای جامونده از قبل

ساره جونم سلام امروز رفتم مرکز بهداشت و برگه ی A.S.Q تو که داده بودند پر کنم واست تحویل دادم خدا رو شکر همه چیزت نرمال بود و همه ی حرکاتی که توی پرسشنامه سوال شده بود رو میتونستی انجام بدی به جز یکیش اونم اینکه هنوز مستقلا نمیتونی از روی زمین بلند شی و خودت بایستی.   امروز داشتم به عکسات نگاه میکردم یاد دو هفته پیش که رفته بودم خونه آقاجونینا افتادم ظهر واسه ناهار اونجا بودیم و خانومجون ماکارونی درست کرده بود شما هم یه کاسه دستت داده بودم و خودت ماکارونی میخوردی که یهو کاسه ی خودتو کنار گذاشتی و  رفتی سراغ کاسه ی امیرمهدی که گذاشته و رفته بود پشت یخچال گیر کرده بود و شروع کردی به خوردن ماکارونی ه...
31 شهريور 1393

گردش و پارک

سلام عزیز دلم دیروز رفتیم خونه ی آقاجونینا، خاله اینا هم اونجا بودند   امیرمهدی به محض ورود تو کلی ذوق کرده بود و همینطور دنبالت میومد باهات دست میداد و می نشست کنارت اما تو اصلا محلش نمیگذاشتی و تا دستت میگذاشت جیغت هوا میرفت اما امیرمهدی دست بردار نبود و تازه وقتی هم که متوجه منگوله های ساپورتت شد همینطور میومد کنارت و اونا رو میکشید و شما هم گریه میکردی خلاصه که فیلمی شده بودینا   شب هم با خاله ها و دایی ها رفتیم پارک و کلی خوش گذروندیم شما هم همینطور میخواستی بغل بابایی باشی و نمیدونم چرا همینطور نق میزدی انگار خیلی خسته شده بودی   بابایی بهت شام داد خو...
29 شهريور 1393

تولد زنبوری ساره

سلام عزیز دلم بلاخره فرصت کردم بیام برات بنویسم بهت تبریک میگم دیروز روز تولد تو بود و یکی از بهترین روزهای زندگی من و بابایی دیروز برات یه جشن کوچولو گرفتیم با حضور بچه ها و دخترای گل فامیلمون (بچه های دایی ها و خاله ها و عموها و عمه) خیلی خوش گذشت البته شما دیگه وسطاش خسته شده بودی و حوصله ات سر رفته بود اما در کل تو هم خوشحال بودی   چند روز بود که داشتم تزیینات تولدتو آماده میکردم آخه دوست داشتم خودم درست کنم آماده دوست نداشتم عمه زهرا و ساجده جون هم خیلی کمکم کردند دستشون درد نکنه انشاءالله واسشون جبران کنیم دیشب هم آقاجون و خانمجون و خاله راضی و باباحجی و مادر و عمه زهرا ...
26 شهريور 1393

اولین ایستادن ساره بدون کمک و به دلخواه خودش

عزیز دلم اول شب داشتم با خاله راضی تلفنی صحبت میکردم و شما هم کنار مبل ایستاده بودی و داشتی بازی میکردی یهو دیدم اومدی اینطرف تر و بدون اینکه دستت به جایی باشه 10، 15 ثانیه ایستادی   اینقدر ذوقتو کردم که نگو و کلی قربون صدقه ات رفتم عزیزم و خاله راضی پشت تلفن کلی واسمون خندید و اونم ذوقتو کرد   تا آخر شب هم چندین بار دیگه ایستادی و وقتی میدیدی ما چقدر ذوقتو میکنیم میخندیدی   البته قبلا چند تا قدم برمیداشتی وقتی میگرفتیمت و رهات میکردیم اما مثل الان نمیتونستی مستقل و بدون کمک کسی بایستی الهی قربونت برم من مامانی   میخواستم عکستو بگیرم اما نشد خیلی حس قشنگیه دلم نیوم...
20 شهريور 1393

ساره، امیرمهدی و محمدجواد

سلام عزیز دلم   دیروز خونه ی ما جلسه ی ختم انعام خانوادگی بود و همه جمع بودند به غیر از خاله زهرا که به خاطر مرضیه نوه ش که مریض شده بود نتونسته بود بیاد و زندایی عاطفه که نوبت دکتر داشتن واسه شمیم جون که یه ماهه شده بود.   دیروز صبح داشتم خونه رو مرتب میکردم البته با کلی دردسر چون که هر جا من میرفتم شما هم سریع میومدی و همینطور میخواستی توی آشپزخونه باشی یه تشت آب رو هم توی آشپزخونه خالی کردی و کلی ذوق کردی و خندیدی   بعدازظهرم ما که چیزی از دعا نفهیمدیم چون همش تو و امیرمهدی و محمدجواد بیشتر توی آشپزخونه بودین و ما کنارتون تا مواظبتون باشیم. همینطور هر کدومتون هر چی رو برمیداشتین اون یکی می...
20 شهريور 1393

عکسهای ساره ی گلم

ساره ی خوش تیپ من خونه ی آقاجون با عینک آفتابی: ساره در حال تلاش واسه گرفتن گل از خانمجون: ساره در حال تماشای پیامهای بازرگانی: ساره در حال باز کردن کشوها که بعدش محتویاتشو بریزه بیرون و ذوق کنه: ساره در حال بازی با آویز بالای تختش که البته به تختش متصل نیست: آماده اش کرده بودم بریم خونه ی دایی حسین آقا که واسه شمیم جون همه رو به شام دعوت کرده بود همه کلی ذوقتو کردن و گفتن خیلی ناز شده با این لباسات دوست داشتین بقیه ی عکسا رو هم توی ادامه ی مطلب ببینین جالبه: ساره توی روروئکش که عمه زهرا اومده بود بالا و کلاهشو اینطوری سرش گذاش...
20 شهريور 1393

کارای جدید ساره جونم

سلام عزیز دلم   الان که دارم مینویسم شما خوابیدی و من بلاخره تونستم بیام و واست بنویسم. می خوام از این روزای قشنگی که داریم سپری میکنیم برات بگم این روزها خیلی شیرین تر از قبل شدی   وقتی آیفون رو میزنن یا وقتی صدای زنگ تلفن رو میشنوی مینشینی و اشاره میکنی و خیلی قشنگ میگی کیه؟!!   کار جالب دیگه ات اینه که یاد گرفتی یه چیزی رو که میدونی بهت میگیم برندار، برمیداری و فرار میکنی و میخندی و منتظری که دنبالت بریم و بگیریمت   وقتی مُهر رو جلوت میگذاریم و میگیم ساره بگو الله اکبر خم میشی و سرتو میگذاری روی مهر. الهی قربونت برم من، انشاءالله یه بنده ی خوبی واسه خدای مهر...
20 شهريور 1393