سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

برای ساره ی گلم

اندر احوالات ساره

عزیز دلم سلام امروز میخوام از کارایی که این روزها میکنی واست بگم البته اگه اجازه بدی(فعلا که روی پای من نشستی و همینطور میخوای دکمه های کیبورد رو بزنی ) این روزها داری هر روز شیرین تر از روز قبلت میشی خدا رو شکر که دیگه از بیماری خبری نیست و شما سرحال و قبراقی   این روزا یاد گرفتی میگی عمَّ و ما کلی برات ذوق میکنیم و تو همینطور پشت سر هم تکرار میکنی مخصوصاً وقتی که عمه تو میبینی یا وقتی که میخواد بره و تو اینطوری بهش میگی که نره!   بلند بلند داد میزنی و جیغ میزنی، پامیشی وایمیسی و با دو تا دستای کووچولوت میزنی روی مبل و میز و هر چی که جلوت باشه و بلند بلند جیغ میزنی و میخندی و به ما نگ...
16 تير 1393

اولین ماه رمضان ساره

سلام عزیز دلم از فردا ماه مبارک رمضان و روزه داری ها شروع میشه امسال اولین سالیه که تو هم در کنار ما هستی، البته بماند که پارسال هم بودی و مانع روزه داری مامانی شدی عزیزم امیدورام امسال بتونم روزه هامو بگیرم   دعا میکنم امسال ماه رمضان پربرکتی برامون باشه و بتونیم نهایت استفاده رو از این ماه ببریم و سرنوشت خوبی برای خودمون رقم بزنیم خدا رو شکر میکنم که امسال تو هم صحیح و سالم در کنار مایی و امیدوارم دیگه بیماری و ویروس سراغت نیاد   ماه رمضان رو به همه ی دوستای خوب نی نی وبلاگیمون هم تبریک میگم و امیدوارم توی این ماه ما رو از دعای خیر خودشون بی نصیب نگذارن   ...
7 تير 1393

یک هفته با ویروس روزوئلا

عزیز دلم سلام الان که دارم مینویسم شما خوابی و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم تا وبلاگتو به روز کنم. بلاخره این یک هفته هم تموم شد، یک هفته با بیماری ویروسی روزئلا   خیلی لحظات سختی بود، الهی من فدات بشم که هنوز دو هفته از بستری شدنت توی بیمارستان نگذشته بود که دوباره ویروس به سراغت اومد و کلی از توان بدنتو گرفت.   نزدیک ظهر روز شنبه بود که یهو دیدم تب کردی سریع بغلت کردم و بدن شویه ات کردم و بهت استامینیفون دادم تا یه کوچولو تبت اومد پایین.   این تب کردنا همینطور ادامه داشت و ما مرتب هر طوری که بود تبتو پایین می آوردیم تا شب که دیدم  خیلی تبت رفته بالا (38.5) سریع با ب...
6 تير 1393

نیمه ی شعبان!!!

عزیز دلم با اینکه خیلی دیره اما میخوام از جمعه که نیمه ی شعبان بود برات بگم   نیمه ی شعبان امسال هم اومد و رفت اما باز هم خبری از مولایمان نشد. شاید به این خاطره که ما منتظران خوبی نیستیم!! آقاجان: ترسم تو بیایی و من آن روز نباشم هر سال بعدازظهر شب نیمه شعبان میرفتیم بیرون میگشتیم اما امسال نشد هم اینکه یه کم هوا خوب نبود و هم اینکه تنها بودم!!! شب نیمه ی شعبان خونه ی عموی مامانی هیئته و جشن که متاسفانه امسال ما نتونستیم بریم چون که هم یه کم حال شما خوب نبود و هم حال مامانی   روز جمعه بردمت حمام و بعد رفتیم دیدن مادر و باباحجی و بعدشم رفتیم خونه ی آقاجون با یه جعبه شیرینی وا...
27 خرداد 1393

9 ماهگیت مبارک عزیزکم

عزیز دلم سلام الان که دارم مینویسم شما تازه خوابیدی و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم تا واست بنویسم: دیروز شما 9 ماهت تموم شد و وارد ده ماهگی شدی. عزیزم 9 ماهگیت مبارک   یه ماه دیگه هم گذشت و شما یک ماه بزرگتر شدی. دیگه الان میتونی راحت بنشینی، تند تند چهاردست و پا راه میری و تا یه لحظه ازت غافل میشم خودتو به آشپزخونه میرسونی و دست به همه چیز میزنی در راه آب آشپزخونه رو برمیداری، پیچ ماشین لباسشویی رو باز میکنی و برمیداری، در فر رو بازمی کنی، خلاصه که هر پی دم دستت باشه برمیداری به همه چی میخوای تکیه بدی و پاشی وایسی، به روروئکت تکیه میدی و پا...
26 خرداد 1393

تبی که به خیر گذشت!

عزیز دلم میخوام از هفته ی گذشته واست بگم و از اتفاقی که خدا رو شکر به خیر گذشت   شنبه ی هفته ی گذشته نزدیک شب بود که دیگه نمیتونستی چهار دست و پا راه بری، تا زانوهاتو روی زمین میگذاشتی جیغ میزدی و گریه میکردی. خیلی ترسیده بودم نمیدونستم چرا اینطوری شدی، گفتم حتما پات به جایی خورده و درد میکنه، یه کم قطره ی استامینیفون بهت دادیم و شب راحت خوابیدی. خیلی دعا کردم و از خدا خواستم که طوریت نشده باشه   صبح قبل از اینکه از خواب بیدار بشی فقط خدا خدا میکردم که دیگه پات خوب شده باشه و بتونی راحت چهار دست و پا راه بری. اولش که بیدار شدی خوب بودی اما چند لحظه بعدش که میخواستی زانوتو روی زمین بگذاری دوبار...
24 خرداد 1393

آش دندونی دخترم

سلام عزیز دلم   جمعه ی هفته ی گذشته بلاخره موفق شدم واست آش دندونی درست کنم  البته بماند که یه مقداری دیر شد اما خوب باید ببخشی زودتر نمیتونستم یه مدتی که رفتیم مشهد و درگیر رفت و آمدا بودیم و بعدشم تا رفت مقدماتشو آماده کنم یه مقداری طول کشید. البته آش دندونی یه مقداری پختم و بیشتر آش رشته پختم و واسه دوست و آشناها دادیم. خاله ها و زندایی ها و عمه هاتم اینجا بودند به جز خاله زهرا که رفته بودند صحرا و زندایی عاطفه که رفته بودند بیرون. حالا بریم سراغ عکسا: اول عکس شما با 4 تا مروارید خوشگل: بعد از اینکه مهمونا رفتند: اینم عکس آش...
23 خرداد 1393