سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

برای ساره ی گلم

فرشته ها آرمیدند!

سلام عزیز دلم پنجشنبه 3تا از شهیدای گمنام رو آوردند توی شهر ما و تشییعشون کردیم و بعد وسط پارک شهر دفنشون کردند.   من و شما رفتیم درِ مسجد و یه مقدار توی مراسم تشییع شهدا رفتیم و بعد برگشتیم خونه. یه گل هم توی مسجد بهت دادند گلهایی که به شهدا خوش آمد میگفت.   انشاءالله بتونیم راهشون رو ادامه بدیم و شرمنده ی شهدا نشیم. امیدوارم جزء کسانی نباشیم که خون شهدا رو پایمال کردند و می کنند. انشاءالله بتونیم آرمان ها و اهداف شهدای عزیزمون رو ادامه بدیم و دنباله رو راهشون باشیم.   خیلی دلم گرفته بود خیلی. بغض شدیدی داشتم و وقتی شهدا رو دیدم یاد مراسم تشییع داییت افتادم که بعد ا...
25 مرداد 1394

خدایا عمه فاطمه رو شفا بده الهی آمین

سلام عزیز دلم اومدم برات بگم الان 5،6 روزه که عمه فاطمه بیمارستان بستری شده آخه فشارش رفته بوده بالا و تا رفتند ببرنش بیمارستان یه طرف بدنش بیحس بوده و ... عملش هم کردند و الان چند روزه که توی آی سی یو بستریه تا کامل به هوش بیاد. خیلی نگرانشیم. دعا کن حالش خوب بشه البته هر روز چندین بار دستاتو با ما بالا میبری و ما دعا میکنیم واسه عمه و شما آمین میگی الهی قربونت برم. دوستان خوب نی نی وبلاگی ما ازتون خواهش میکنم دعا کنید بیمار ما شفا پیدا کنه و برگرده سر خونه و زندگیش. خیلی خیلی دعا کنید. ممنون از همتون. ...
18 مرداد 1394

عکسهای به جا مانده از ماه بیست و دوم زندگی ساره

همینطور تا ما روسری و مقنعه سر میکنیم میدوی تا سرت کنیم اینم مقنعه ی عمه است که خواستی عمه سرت کنه و کلی ذوقتو کردیم اینم با لباسای جدیدی که برات خریده بودم واسه ماه رمضونت بعد از اینکه از خونه ی دایی آقاحسین که افطاری میداد برگشتیم الهی من فدای خنده هات بشم اخماشو برم اینم بازیهای شما با بادکنک رفته بودیم نمایشگاه قرآن پل شهرستان توی ماه رمضان اینم عکس شما با فاطمه روی سکوهای کنار پل اینم اندر شیطنتهای شما و امیرمهدی در مسجد توی ماه مبارک رمضان موقع دعای ندبه خونه ی خاله صدیق رفته بودیم واسه افطاری یه عروسک طوطی دا...
15 مرداد 1394

اومدم بعد از یک ماه و نیم!!!!

عزیز دلم سلام الان تقریباً یک ماه و نیمه که نیومدم وبلاگت رو به روز کنم. خیلی تنبلی کردم نه؟ ببخش نمیدونم چرا اینقدر روزها داره زود میگذره و اصلا به هیچ کاری نمیرسم!   د لم میخواد از همه چیز برات بگم از دومین ماه رمضانی که در کنار تو به پایان رسوندیم. از شیطنتات، از خراب کاری هات، از شیرین کاری هات، از حرف زدنات، از بازی کردنات، از ... فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.   ماه رمضان امسال دخمل گلم بزرگ شده بود و شیطون بلا هر جا که میرفتیم باید خیلی حواسم رو بهت جمع میکردم چون هر جا که میرفتیم اصلا نمی نشستی و همینطور راه میرفتی و از این طرف به اون طرف   ...
15 مرداد 1394

خاله راضی هم عروس شد!

یه خبر خیلی خیلی خوب عزیز دلم   خاله راضی چهارشنبه ی هفته ی پیش یعنی 27 خرداد ، جشن عقدش بود و عروس شد. شوهر خاله هم پسر همسایه شونه همسایه ی دیوار به دیوار که هیچوقت فکرشم نمیکردیم ته تاقاریه آقاجون اینقدر نزدیکشون باشه و همسایه ی دیوار به دیوارشون بشه   یکشنبه شب (94/3/24) مراسم مهربرونش بود که مردونه برگزار شد و بابایی و بقیه ی شوهرخاله هات و دایی هات رفتند اونجا و مهریه ی خاله راضی رو نوشتند! انشاءالله مبارکشون باشه   دوشنبه هم با خاله مریم رفتند سفره عقدشون رو پسندیدند و سه شنبه خرید حلقه و ... یاد خودمون افتادم مامانی، چه روزای خوبی بود و چه روزای قشنگی انشاءالله خو...
2 تير 1394

خاطرات

سلام عزیز دلم چند وقتیه سر نزدم به وبلاگت تا به روزش کنم اما خوب الان که اومدم با دست پر اومدم   اول از جمعه شب برات بگم: اولین شبی که شیر نخورده خوابیدی!   جمعه خونه آقاجونینا بودیم و آخر شب توی راه که برمی گشتیم خوابت برد اما بعد مع آوردمت بالا تا بخوابونمت بیدار شدی و میگفتی شیر اما یه کوچولو که خوردی منصرف شدی و گفتی بَده!   بعدشم بلند شدی و رفتی یه کم بازی کردی بعد بغلت کردم و آوردمت روی پام خوابیدی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد! شب تا صبح دو سه بار بیدار شدی و گریه میکردی و بهت آب میدادم و میخوابیدی اما همینطور خواب که بودی یهو میگفتی شیر شیر و من برات قلبم هزا...
2 تير 1394

خداحافظ شیر مادر!!!!

سلام عزیز دلم الان که دارم مینویسم شما خوابیدی   چند وقتی بود که مردد بودم توی اینکه از شیر بگیرمت یا نه هر کسی یه چیزی میگفت یکی میگفت بگیر یکی میگفت نه طبق آیات قرآن حداقلش اینه که 21 ماه شیر بخوری که این مدت تقریباً شده   دلم میخواست بیشتر بهت شیر بدم تا 2 سالگیت اما از یه طرف گفتم اگه بخوام بعد از ماه رمضان بردارم هم اینکه هوا خیلی گرمه و هم اینکه مریض میشی از طرف دیگه دیدم دندونای کوچولوت داره خراب میشه و میپوسه و علت اصلیش هم شیر خوردن شب قبل از خوابه واسه همین دیگه امروز عزمم رو جزم کردم و این کارو شروع کردم   یه کم تلخک خاله مریم برام آورد (امیرمهدی ...
22 خرداد 1394

پانزدهمین مروارید سپیدت+ کارهای جدیدت

سلام عزیز دلم   بهت تبریک میگم یه هفته ای میشه دندون پانزدهمت هم رخ نشون داده انشاءالله همشون سالم باشن   و اما کارهای جدیدت:   صدای زنبور رو یاد گرفتی ویز صدای الاغ رو میگی عَ عَ   عکس الاغ و موش و ببعی و خرس و پروانه رو میشناسی و وقتی ازت میپرسم بهم نشون میدی هندونه، انار و انگور و سیب رو هم همینطور   به انار میگی اَنا به انگور، اَنور به سیب میگی ایب   عاشق اینی که با بادکنک بازی کنی بادکنکت خونه ی آقاجونینا پکید گفتی پُکی از یه چیزی که میترسی میگی تَسید   وقتی یه جاییت ...
22 خرداد 1394

صدای قدمهای مهدی می آید!

یک سال دیگه هم گذشت باز هم نیمه ی شعبان از راه رسید و ما این روز را جشن گرفتیم اما باز هم بدون حضور جسمانی او   انتظار، انتظار و باز هم انتظار آیا ما واقعاً منتظر هستیم؟!   مهدی جان میدانم سخت است برایت دیدن این همه مظلومیت مسلمانان و نیامدنت چقدر سخت است که در میان این همه جمعیت به ظاهر منتظر هنوز 313 نفر یار تو جمع نشده اند تا ظهورت را جشن بگیریم و نابودی دشمنان اسلام را ببینیم   دیروز با عمه زهرا و شما (در کالسکه) رفتیم توی خیابونها یه کم گشتیم چقدر خیابانها شلوغ بود چقدر شیرینی شربت بستنی کیک و ... چقدر همه جشن گرفته بودن اما ...   امرو...
13 خرداد 1394

ساره به روایت تصویر!

رفته بودیم توتستان و شما کلی ذوق کرده بودی و توت میخوردی امیرمهدی توت دوست نداشت و همینطور به شما نگاه میکرد که توت میخوری عوضش محمدجواد عاشق توت بود و تا یه توت پیدا میکردین میدویدین بردارین ساره، نجمه سادات و ریحانه سادات، البته امیرمهدی هم بود اما نایستاد که ازش عکس بگیرم! ساره و عرفان در حال بازی با لوگوهای ساره بدون شرح! اگه دوست داشتین بقیه ی عکسها رو هم ببینین بفرمایید ادامه ی مطلب   ساره روی مبل مادرینا که همینطور نشسته بود روش تا از توی اتاق آوردن توی سالن و کلی کیف کرده بود ساره توی پارک س...
13 خرداد 1394