سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

برای ساره ی گلم

یه خبر خوب ...

  عزیز دلم دوباره سلام اینم خاطره ی امروزت امروز صبح یه ساعتی گذاشتمت پیش مادر و رفتم امتحان بدم و بیام بعد که برگشتم شما تازه خوابیده بودی، مادر میگفت خیلی ناآرامی کردی و نق میزدی   اما از اون موقع که خوابیدی تا حدود یه ساعت و نیم بعدش خواب بودی ، من که دیدم بیدار نمیشی اومدم بالا و به مادر گفتم وقتی بیدار شدی صدام بزنه که بیام ببرمت   یکی دو ساعت پیش بردمت حمام، برای دومین بار توی حمام خودمون (آخه حمام ما با یه اتاق که کنارشه و اتاق شماست بیرون از ساختمونه و توی راهروست و من میترسیدم سرما بخوری واسه همین حالا که یه کم هوا خوب شده دیگه تصمیم گرفتم خودم ببرمت )   اولین بار اول...
8 اسفند 1392

پیش به سوی ...

  خوشگل خانوم مامان سلام دیروز رفتیم خونه ی خاله اشرف اونجا همینطور که دمرو افتادی، دیگه سرتو بالا میگرفتی و نمیخواستی با سرت بری (آخه بلد نبودی و میخواستی با سرت بری جلو و وقتی که نمیتونستی جیغ میزدی!!) اونجا برای اولین بار وقتی پشت پاتو گرفتم تونستی یه کوچولو بری جلو     بهت تبریک میگم مامانی     اینجا هم یه کم چرخیدی     الان بیدار شده بودی و داشتی آروم با پتوت بازی میکردی حالا که برگشتم نگات کردم دیدم خوابت برده عزیزم، خواب خوبی داشته باشی گلم  ...
8 اسفند 1392

دوستت دارم هدیه ی آسمونی من

  عزیزکم سلام تازگی ها وقتی میخوام ازت عکس بگیرم نگاه میکنی و میخندی انگار دوست داری ازت عکس بگیرم     تازه لباتم غنچه میکنی و میخندی به قول قدیمیا مثل یه دختر نجیب و خانوم   دیگه نمیشه یه لحظه هم ازت غافل بشم، مدام میخوای دمر بیفتی و جلو بری، همینطوری هم که خوابیدی واسه خودت توی رختخوابت میچرخی ببین بالشت کجاست و خودت کجایی!!!!!     گاهی وقتا هم اینقدر مظلومانه و با ناز بهم نگاه میکنی که همون موقع دلم طاقت نمیاره و بغلت میکنم     الان دیگه صدای گریه ات بالا رفت و نمیتونم دیگه واست بنویسم... ...
6 اسفند 1392

خدا رو شکر

  کوچولوی من سلام نمیدونی چه لذتی میبرم وقتی که هر روز شاهد بزرگتر شدنت هستم     وقتی تلاشتو میبینم که میخوای حرف بزنی، میخوای چهار دست و پا راه بری و نمیتونی و جیغ میزنی، وقتی لحظه به لحظه تو میبینم و فکرشو میکنم که خودمم یه روزی همین قدری بودم خیلی خدا رو شکر میکنم، انگار بیشتر از قبل وجود خدا رو حس میکنم، عظمتشو لمس میکنم و باور میکنم که شکر یه کوچولو از نعمتهای بیشماری که بهم داده رو هم نمیتونم به جا بیارم حس میکنم که خدا چقدر دوستم داشته که تو رو بهم داده     فقط از خودش میخوام که کمکم کنه تا جایی که میتونم از معصومیتی که داری محافظت کنم...   ...
4 اسفند 1392

اولین باری که رفتی آرایشگاه

  ساره جونم سلام الان که دارم مینویسم مثل خیلی وقتای دیگه شما توی دلم نشستی و داری بازی میکنی   پریروز یعنی دوشنبه رفتم آرایشگاه تو رو هم با خودم بردم اونجا به زهراخانم (آرایشگر) گفتم یه کوچولو هم موهای تو رو کوتاه کنه   توی دل خودم نشستی و خاله اشرف هم جلوت نشسته بود و کلیداشو نشون میداد و تو باهاش بازی میکردی و زهراخانوم هم موهاتو کوتاه میکرد.   این عکست با موهای کوتاه شده که داری دستاتو با اشتها میخوری     از وقتی یاد گرفتی برگردی دیگه طاقت نداری همش میخوای برگردی، میخوای جلو بری و وقتی نمیتونی جیغ میزنی این عکستو امروز ازت گرفتم که داری با کلیدهات بازی می...
30 بهمن 1392

دیگه داری بزرگ میشی

عزیز دل مامان دوباره سلام امشب برای اولین بار خودت بدون کمک کسی دمرو افتادی الهی فدات بشم من، دلم نیومد همین امشب واست ننویسم آخه خیلی ذوق کردم   خودتم انگار ذوق کرده بودی آخه تا دیدی یاد گرفتی چند بار واسه خودت این حرکتو تکرار میکردی و میخندیدی خیلی دوستت دارم عزیزم   راستی یادم رفت بگم پریروز خونه ی آقاجون گوشیم دست نجمه سادات بود، گفت خاله یه عکس بگیرم از ساره، منم گفتم بگیر عزیزم   اینم عکس قشنگی که نجمه سادات سه سال و نیمه ازت گرفت:   ...
27 بهمن 1392

ورود به 6 ماهگی

عزیز دل مامان سلام بهت تبریک میگم گلم، دیگه وارد 6 ماهگی شدی، 5 ماهه که تو کنار مایی و وجودت آرامش بخش زندگیمون شده    دیروز صبح خیلی سرحال بودی داشتم موهاتو شونه میکردم که شونه رو گرفتی و کلی بهش نگاه میکردی و باهاش بازی میکردی         بعدش نمی دونم چرا شروع کردی به ناآرامی کردن، همش گریه میکردی اما تا بغلت میکردم و دورت میبردم آروم بودی و میخندیدی   خانومی گل من خیلی شیطون شدی انگار میدونستی مامانی امتحان داره نمیخواستی بذاری من یه کم امتحانمو بخونم!!!   بعدازظهر خواب بودی،میخواستم بذارمت و برم کلاس و امتحان بدم، آروم آروم آوردمت پایین تا بیدار نشی اما تا...
27 بهمن 1392