یه خبر خوب ...
عزیز دلم دوباره سلام اینم خاطره ی امروزت امروز صبح یه ساعتی گذاشتمت پیش مادر و رفتم امتحان بدم و بیام بعد که برگشتم شما تازه خوابیده بودی، مادر میگفت خیلی ناآرامی کردی و نق میزدی اما از اون موقع که خوابیدی تا حدود یه ساعت و نیم بعدش خواب بودی ، من که دیدم بیدار نمیشی اومدم بالا و به مادر گفتم وقتی بیدار شدی صدام بزنه که بیام ببرمت یکی دو ساعت پیش بردمت حمام، برای دومین بار توی حمام خودمون (آخه حمام ما با یه اتاق که کنارشه و اتاق شماست بیرون از ساختمونه و توی راهروست و من میترسیدم سرما بخوری واسه همین حالا که یه کم هوا خوب شده دیگه تصمیم گرفتم خودم ببرمت ) اولین بار اول...
نویسنده :
مامانی
15:10