سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

نی نی وبلاگ عزیز تولد ۹ سالگیت مبارک😊

نی نی وبلاگ دفترِ خاطرات تصویری و زیبا تولد ۹ سالگی مبارک.😍😍😍 ۶ ساله که با نی نی وبلاگ همراهم. چقدر زود گذشت.🤔 انگار همین دیروز بود. توی گوگل در حال سرچ کردن مطلبی برای دخترک ۵ ماهه ام بودم که با نی نی وبلاگی ها آشنا شدم. و چقدر خوشحال شدم. کلی خاطرات نی نی وبلاگی ها رو خوندم و از نی نی وبلاگ خوشم اومد و یه وبلاگ برای دخترم درست کردم.😀 اوایل فکر میکردم نوشتن و عکس گذاشتن توی نی نی وبلاگ سخت و وقت گیره اما کم کم عادت کردم و بهش خیلی وابسته شدم. خداروشکر هر روز هم شاهد پیشرفت و تعالی نی نی وبلاگ هستیم. و بهترینش به نظرم اپلیکیشنی هست که داره و راحت میشه باهاش متن و عکس رو ارسال کرد و اصلا هم وقت گیر نیست.😁 ا...
10 دی 1398

کاشت لوبیا!!!

دخترکم سلام این پست مال دو هفته میشه اما یادم رفته برات بگذارم. دو هفته ی پیش برای درس دومتون قرار شد لوبیا بکارید و به مدرسه ببرید و با مراحل رشد لوبیا آشنا بشید.😊 ما لوبیا گذاشتیم اما روند رشدش خیلی کند بود و خیلی دیر جوانه زد.🤔 به پیشنهاد معلمتون عید و ماش گذاشتیم و بعد از جوانه زدن توی گلدون کاشتی و به مدرسه بردی.😁 چهارشنبه ی دو هفته پیش بردی و یه بطری آب هم بردی تا وقتی گیاهت تشنه میشه آبش بدی.😉 از چهارشنبه تا جمعه ی هفته ی پیش هم که به علت آلودگی هوا تعطیل بودید و مدرسه نرفتید (یه تعطیلات نوروزی شد واسه خودش ۱۰ روز!!!)😄 و شما همش غصه ی گیاهت رو می خوردی و می گفتی گیاهم مُرد!!!😣 روز شنبه که به مدرسه رفتی موقع برگ...
9 دی 1398

دفتر مشق ساره جون در پایان آذرماه

عزیز دلم اینم برگه های دفتر مشقت تا پایان آذرماه👇👇👇 البته بماند که از اینجا خانومتون دفترت رو ندیده تا درس ن🤔 پایان دومین دفتر مشقت و شروع سومین دفترت که به انتخاب خودت فنردار واست خریدیم😊 این صفحه رو خودت با چسب تزیینی هایی که برات خریدم توی مدرسه تزیین کردی😊 ...
4 دی 1398
7381 13 10 ادامه مطلب

پاییز هم گذشت...

سه ماه گذشت. پاییز هم به پایان رسید. و چه پایان غم انگیزی برای ما داشت. یلدایی که نداشتیم. فقط در حال گریه و دعاییم. دعا برای شفای زندایی که یک هفته ایست در کماست. نمیدانم صلاح خدا را. فقط از خودش میخواهم که راضیمان کند به رضایش. در هر حال ما که مهربانتر از خدا نیستیم و نمی دانیم چه برایمان بهتر است... سه ماه از دوران تحصیلی شما گذشت. در این سه ماه تعطیلی های پی در پی داشتید به خاطر آلودگی هوا. هوای اصفهان فوق العاده آلوده شده و آنفولانزا هم که به آن دامن زده. درستون کلی عقب افتاده و این تعطیلی ها هرچند شما رو خوشحال میکنه اما مخصوصا به ضرر شما کلاس اولی هاست. دیروز قرار بود براتون توی مدرسه جشن یلدا ...
1 دی 1398

خواهش میکنم دعا کنید😣

چقدر لحظات به کندی می گذره. نای ایستادن ندارم. دست و دلم به هیچ کاری نمیره. اشکهایم بی اختیار سرازیر می شه. ۳۰ سال بیشتر نداره و یک دختر ۵ و نیم ساله. زندایی را می گم. ۳ ماه و اندیه که بیماری توی وجودش رخنه کرده. دکترها متوجه ی علت بیماریش نشدند. حدود یک ماهه که فهمیدن غده ای توی رحمشه. مدام توی بدنش لخته ایجاد میشه. اول پاهاش بود و دستش که لخته رو درآوردن. توی بیمارستان صدوقی امروز میخواستند عملش کنند که گفتند لخته توی مغزش رفته. میخوان ببرنش بیمارستان الزهرا تا عملش کنند. دوستات نی نی وبلاگی عزیز تو رو خدا دعا کنید. دعا کنید خوب بشه. دعا کنید.... ...
19 آذر 1398

دفتر مشق ساره جون در پایان آبان ماه😊

آبان ماه هم به پایان رسید. و این صفحات دفتر مشق شما در پایان این ماه😊 نشانه ی آ👇 نشانه ی ب👇 یاد گرفتنِ نوشتنِ اولین کلمه ی زندگیت مبارک گلم😍😍 یاد گرفتی بنویسی بابا😙 نشانه ی اَ👇 نشانه ی د👇 نشانه ی م👇 برگه های دفتر مشقت تمام شد و یه دفتر جدید شروع کردی😊 نشانه ی س👇 موفق باشی گلم😍😍😍 نمیدونم توی آذرماه چقدر پیشرفت خواهی داشت و نگرانم با خاطر تعطیلی های پی در پی و عقب افتادن درس شما🤔 ...
9 آذر 1398

آدم برفی!!!

سلام گلم این هفته یکشنبه و دوشنبه تعطیل بودید.😁 یکشنبه شب یه کم برف اومد و صبح یه کوچولو برف روی ماشینها و درختها جمع شده بود.😉 آخی فدات بشم عزیزم که برف خیلی نمی بینی و در آرزوی برفی.🤔 دوشنبه صبح آماده شدی و رفتی مدرسه اما مدرسه تعطیل بود و برگشتی. همین که برفها رو دیدی گفتی مامانی بیا بریم برف بازی!!!🤣 برفهای روی ماشین مادرینا رو با هم جمع کردیم و یه آدم برفی کوچولو درست کردیم. خیلی دوست داشتی و خوش گذشت.😙 البته بهتره بگم یخ تا برف.😁 آدم برفی یخی که دو سه ساعت بعدش آب شد اما لذتش رو به دخترم بخشید. 😊 ...
30 آبان 1398

زهرا جان پیوندتان مبارک😘 (پستهای جامانده از آبان ماه)

از چندی پیش خودمان را مهیا می کردیم که به عروسی برویم. عروسی دختر خاله ات زهرا. چقدر برای عروسی اش آرزو داشتم. لباس خریدیم و آماده ی جشن بودیم. اما درست روز قبل از عروسی، عزادار شدیم و عمو را از دست دادیم. خیلی دوست داشتی به عروسی بروی و تو چه می دانستی مرگ چیست و فلسفه ی آن چیست. سه شنبه شب یعنی ۲۱ آبان ماه عروسی بود. لباسهایت رو پوشیدی هرچند که کلی بهانه گرفتی و میخواستی با هم برویم. ساپورتت را که تازه خریده بودم دوست نداشتی و میگفتی مدلش پشتش هست. کفش نو میخواستی و چند جا رفتیم و نپسندیدی و ... خلاصه که کلی غُر زدی و گریه کردی. بالاخره خاله زهره اومد دنبالت و رفتی عروسی. خداروشکر خیلی بهت خوش گذشته بود. فر...
29 آبان 1398

عمو از میان ما رفت😣 (پستهای جامانده از آبان ماه)

عمو از میان ما رفت😣 همیشه تا نزدیکانمان کنارمان هستند قدرشان را نمی دانیم. این فلسفه ی همان عادت است. وقتی از پیشمان می روند تازه می فهمیم چقدر خوب بودند و قدرشان را ندانستیم. عمو احمد رفت. تنها و غریب. خسته از دردهای چندساله. خسته از دیابت و درد کلیه و دست و پا. و چقدر زود رفت. خدایش بیامرزد. دوشنبه ی هفته ی پیش (بیستم آبان ماه) بود. شما که مدرسه بودی و من هم بیرون از خانه. وقتی اومدم عمه بهم گفت که عمو فوت شده. خیلی ناگهانی گفت و اگه خاله اشرف پیشم نبود امیرعباس از دستم افتاده بود. بدنم می لرزید. تا دو سه ساعت همین حال را داشتم. چند روز قبلش قند و فشارش بالا رفته بود و او را سریع به بیمارستان رس...
29 آبان 1398