سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

برای ساره ی گلم

یه جمعه ی شاد

ساره جون مامانی سلام چند روزه که به وبت سر میزنم اما خوب هنوز فرصت نکردم مطلب واست بگذارم میخوام از جمعه برات بگم   جمعه قبل از ظهر رفتیم خونه ی آقاجون تا هم من بتونم با کمک خاله راضی به تایپام برسم و هم شما تنها نباشی   بعدازظهرم صحرای خاله زهرااینا دعوت بودیم خاله آش می پخت. با دایی ها و آقاجونینا رفتیم صحرا،خیلی خوش گذشت   بعدشم رفتیم توی باغشون و چند تا آلوچه و چاقاله هم خوردیم البته شما نه دو تا سگ توی باغشون دارند واسه نگهبانی که محمدجواد وقتی میدیدشون و پارس می کردند بلند بلند می خندید و مایه ی تعجب همه شده بود. میخواستم شما رو هم ببرم توی باغ اما ه...
16 ارديبهشت 1393

مرواریدای سفیدت مبارک عزیزم

عزیز دلم سلام باید این خبرو زودتر میدادم اما خوب نشد   بهت تبریک میگم عزیزم دو تا دندونهای پایینت سر زده و خودشو نشون داده، یکیش بیشتر پیداست و اون یکیش هم جاش توی لثه هات پیداست.حدود 10 روزی میشه یعنی اول اردیبهشت ماه بود که من متوجه شدم لثه هات سفید شده دقت که کردم دیدم داری دندون درمیاری عزیزم خیلی ذوق کردم، جمعه که خونه ی آقاجون بودیم هر کی اومد، دندونای خوشگل تو  رو هم دید عزیزم   الهی بمیرم اذیتم داری میشی، درست غذا نمی خوری، ،حوصله ی کسی رو نداری، زیاد نمی خندی، خیلی نق میزنی و میخوای همه چی رو با حرص توی دهنت کنی و فشار بدی، اسهال و استفراغ و ... ...
11 ارديبهشت 1393

ساره با شال فاطمه

عزیز دلم سلام چند روزه که میخواستم بیام و وبلاگتو به روز کنم اما خوب اصلا فرصت نکردم خیلی سرم شلوغه و فرصت سرخاروندن هم ندارم!!! جمعه رفته بودیم خونه ی آقاجون، فاطمه ی خاله اشرف شال خودشو سر شما کرد، خیلی ناز شده بودی اما خیلی نگذاشتی سرت باشه همین که دو سه تا عکس ازت گرفتم خسته شدی و خواستی که از روی سرت برداری: ...
9 ارديبهشت 1393

خونه ی دوست مامانی

ساره جونم سلام الان شما هنوز خوابی و منم از فرصت استفاده کرد و اومدم تا برات بنویسم دیروز صبح من و شما رفتیم حمام، بعدش اومدیم بیرون و شیرتو خوردی و خوابیدی   یه کم بعدش خاله اشرف اومد دنبالمون و رفتیم فنی و حرفه ای یه سری بزنیم که بسته بود، ما هم رفتیم توی فرهنگسرای نور و توی کانون مادران ثبت نام کردیم تعریف کلاسهاشو که خیلی کردند حالا باید بریم ببینیم چطوریه!!! از اونطرف هم رفتیم خونه ی خاله که کامپیوترشونو درست کنم که آخرشم درست نشد!!! خاله گفت بریم روی پشت بامشون، رفتیم. خوشحال شده بودی و کلی واسه خودت بازی کردی توی اتاق روی پشت بامشون:   دو تا بچه کبوتر توی اتاقک روی پشت بومشون بودند که خا...
5 ارديبهشت 1393

اولین باری که رفتی صحرای باباحجی

ساره جونم سلام الان که دارم می نویسم شما خوابیدی و من توی یه نور کم دارم مینویسم که شما بیدار نشی آخه خیلی خوابت سبکه و توی تاریکی هم راحت تر میخوابی البته الان از صدای زنگ تلفن بیدار شدی!!! و بابایی بغلت کرده و میخواد ببرتت پایین جمعه رفتیم صحرا، اولین باری بود که شما رو میبردیم یعنی از روزی که به دنیا اومدی منم دیگه نرفته بودم آخه هوا خوب نبود و ممکن بود سرما بخوری خیلی بهمون خوش گذشت، آش پختیم و خوردیم، عموها و زن عموهات همه بودند غیر از عمو اصغرت که اونم عصر اومد.. عمه ها هم بودند... تو هم انگار خوشحال بودی و کلی ذوق کرده بودی اینم عکسات:     بقیه ی عکسا رو هم توی ادامه ی مط...
3 ارديبهشت 1393

تولد ریحانه

ساره جونم، عزیز دل مامان سلام چند روزه که میخواستم بیام و وبلاگتو به روز کنم اما واقعا فرصت نکردم آخه کلی تایپ گرفتم و تا پای سیستمم دارم تایپ میکنم البته اگه شما بگذاری خوب بگذار اول از هفته ی گذشته واست بگم   پنج شنبه ظهر آماده شدیم تا بریم خونه ی آقاجون، قرار بود دایی سیدعلی بیاد دنبالمون، شما هم دیگه صبر نداشتی و میخواستی بری بلاخره دایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه ی آقاجون اونجا کلی بهت خوش گذشت خاله راضی چند تا عروسکاشو آورد تا باهاش بازی کنی کلی واسه عروسکها  ذوق کرده بودی و نمیدونستی با کدومش بازی کنی نمیدونستی با کدومش بازی کنی، هر کدوم رو که برمی داشتی حواست به یکی د...
3 ارديبهشت 1393

شیطنت های دختری

عزیز دلم ساره جونم سلام الان تازه از خونه ی عمو اصغرت برگشتیم (ختم انعام خانوادگی خونشون بود) الان شما خوابی.   حسابی اونجا خسته شده بودی و خوابت میومد و نمیخواستی بخوابی   این روزها خیلی تحرکت زیاد شده هر کسی که بلندت میکنه اولین چیزی که میگه اینه: چرا اینقدر سبک شده!!!!! دیگه قشنگ می نشینی بدون هیچ کمکی    با روروئکت تند تند راه میری. نمیخوای تنها باشی وقتی هم که میخوام توی آشپزخونه به کارهام برسم شما رو توی روروئکت میگذارم و شما برای خودت توی آشپزخونه رژه میری.   بقیه شو توی ادامه ی مطلب بخونید... چند وقتی گیر داده بودی به پردۀ آشپزخونه و تا حواسم بهت ن...
26 فروردين 1393

هفت ماهگیت مبارک عزیزم

ساره جونم سلام  عزیز دلم هفت ماهت هم تموم شد و وارد ماه هشتم از زندگیت شدی بهت تبریک میگم گلکم     امروز بردمت مرکز بهداشت واسه مراقبت 7ماهگیت خدا رو شکر گفتن قد و وزن و دور سرت همش نرماله و داره روی نمودار پیش میره الانم شما خوابی و من دارم واست مینویسم   خیلی دوستت دارم عزیزم ...
25 فروردين 1393

ساره خونه ی آقاجون

ساره جونم سلام   دیروز نزدیک ظهر بود که رفتیم خونه ی آقاجون، از دوشنبه دیگه آقاجونینا رو ندیده بودیم وقتی رفتیم خانوم جون گفت که آقاجون خیلی دلش برای شما تنگ شده بوده کلی هم بغلت کردند و باهات حرف زدند و بازی کردند.. شما هم کلی خوشحال شده بودی و می خندیدی   محمدجوادم اونجا بود طفلکی از یکشنبه شب که شب آخر روضه ها بود سرما خورده بود و دیروز تازه یه کم بهتر شده بود و این چند شبه همش تب داشته و مریض بوده این عکسیه که روز بعد از روضه ها ازش گرفتم که کلی گریه می کرد و دیگه نا نداشت: خدا رو شکر که بهتر شده خلاصه اینکه دیروز کلی بهمون خوش گذشت. دیروز ظهر ما داشتیم ناهار می خورد...
23 فروردين 1393