سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

برای ساره ی گلم

تولد مامانی

سام نفسم دیروز تولد من بود و بابایی مثل همیشه این روز رو به یاد داشت و سورپرایزمون کرد.😘 دیروز بعدازظهر من و شما خواب بودیم، وقتی بیدار شدیم  و اومدیم توی سالن دیدیم که بابایی زحمت کشیده و کیک خریده و کادو آماده کرده.😁 دست گلش درد نکنه واقعا ازش ممنونم که روز تولدم رو همیشه یادشه و فراموش نمیکنه😊 یه مقداری از کیکمون رو به مادرینا دادیم و یه مقداری هم به خانوم جون اینا. دیروز عصر هم رفتیم خونه ی خاله و لباس جشن امروزت رو که آماده کرده بود تحویل گرفتیم.☺ شب ام خونه ی آقاجونینا حدیث کسا بود و بابایی به مناسبت تولد مامانی شیرینی خرید و به همه دادیم. یک سال دیگه گذشت و امسال هم مثل یکی دیگه از سالهای عم...
12 ارديبهشت 1398

سیزده بدر امسال😄

سلام عزیزم بیشتر از یک هفته از سیزده بدر امسال گذشته روزها به سرعت سپری می شوند و انشاالله که به خوشی بگذرند. سیزده بدر امسال خیلی از هموطنان ما بی خانمان بودند و آتشی بود بر دلهای ما، انشاالله که به کمک همه باز هم به شرایط عادی برگردند و روی خوش روزگار بار دیگر بر آنها خودنمایی کند.😣 دخترکم امسال روز سیزدهم، صبح زود از خواب بیدار شدیم. قرار بود برای صرف صبحانه بریم کوه صفه که متاسفانه به خاطر زود جمع نشدنمون و دیرشدن وقت و احتمال ترافیک، رفتیم باغ غدیر. البته اونجا هم خوب بود و خوش گذشت.😁 ما و خاله مریم و خاله راضی و دایی آقاحسن اینا، تا ظهر توی باغ غدیر بودیم و شما با بچه ها حسابی بازی کردید. ناهار برنج و خورش سبزی ...
22 فروردين 1398

سال ۹۸ مبارک😊

اول از همه: دوستای گل نی نی وبلاگی ما، سال نوتون مبارک انشاالله سالی سرشار از لحظات خوب و خوش را در کنار هم سپری کنید و شاد باشید😊 و اما چقدر سال ۹۷ زود گذشت. سالی سرشار از خوبی ها و بدی ها😊 سالی که خداجون، توفیق رفتن به اعتکاف را نصیبم کرد. سالی که دختر گلم ساره جون به پیش دبستانی رفت و اولین مرحله ی رسمی از حضورش در اجتماع را تجربه کرد. سالی که اعضایی جدید هم به جمع فامیل ما اضافه شدند (آقامحسن، امیرعلی و محمدرضا به خانواده ی مادری و امیرحسین و هانیه به خانواده ی پدری)🤗 سالی که پابه پای رهروان کربلا، پیاده روی به سمت کربلا را درک کردم و به پابوس امامان خوبی ها رفتم. سالی که خداوند انتظاری شیرین برای سال ۹۸ را...
8 فروردين 1398

جشن بندگیت مبارک نجمه سادات جان😙

باید بروم، می روم باید به دریا برسم، می رسم مثل رود باید خروشان بود باید رفت آدم ها هم می توانند مثل کوه باشند بلند و سرافراز و هرگز خسته نشوند از طوفان، از سرما و از گرما پرواز چه خوب است، خوش به حال پرنده ها کاش می شد پرواز کرد تا سر کوه تا اوج آسمان آه! سوار بر ابرها، همیشه در خواب دیده ام غلت زدن روی ابرها را و سفر تا پیش ستاره ها را چه خوب است. خورشید همیشه آن بالا نمی ماند می رود پشت کوه ها می رود پشت اقیانوس ها و جاهای دیگر را روشن می کند من چه قدر دوست دارم خورشید را و چه قدر دوست دارم دنیاهای دیگر را می گویند هر کس ستاره ای دارد ستاره ی من کدام است؟ حتما یکی از آن ستاره های پر نو...
4 فروردين 1398

بابایی جونم روزت مبارک😙

دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته روزت مبارک بابایی گلم شب عید، یه جشن کوچولوی سه نفره (البته به قول ساره جون، چهارنفره) برای بابایی گرفتیم به مناسبت روز پدر😚 اینم کیکی که چون فر خودمون خراب بود خاله راضی زحمت ...
3 فروردين 1398

آخرین روز تحصیلی در سال ۹۷

همه ی هستی ام سلام🤗 چهارشنبه ۲۲ اسفندماه، آخرین روز تحصیلی تون در سال ۹۷ بود. شما خیلی خوشحال بودی انگار دیگه خسته شده بودی از صبح زود بیدار شدن و رفتن به مهد. دیروز وقتی بیدارت کردم و گفتم امروز آخرین روزه که میری و بعدش حسابی تعطیلی، گفتی چه فایده، بعد از تعطیلات دوباره باید صبحها بیدار بشم و برم مهد😁 (البته فقط رفتن به مهد، برات سخته وگرنه هم تکلیفات رو خوب انجام میدی و هم توی مهد که هستی خوشحالی😉) خلاصه که وقتی آماده ی رفتن شدی، گفتی مامانی امروز شما باید منو برسونی مهد، هرچه اصرار کردیم که بابایی باید ببرتت قبول نکردی و با گریه گفتی که شما اصلا صبحها منو نبردی همش بابا منو می رسونه، امروز روز آخره و میخوام با شما برم. بابایی...
24 اسفند 1397

#نمایشگاه#پارک😊

گلم سلام دیروز و امروز ۱۱ تا مهدهای منطقه با هم یه نمایشگاه توی مرکز پژوهش جابربن حیان زدند که دستاوردهای مهدها و هفت سین و حال و هوای نوروزی بود.😊 دیروز من و شما با هم قرار گذاشتیم تا امروز به نمایشگاه بریم. ظهر که از مهد برگشتیم، یه کم رفتیم خونه ی خاله مریم اینا و با امیرمهدی هم قرار گذاشتیم تا با هم بریم.😁 عصر آماده ی رفتن شدیم البته بماند که شما خواب نرفتی و وقتی فهمیدی که امیرمهدی خوابه و نمیاد چه گریه ای سر دادی و شروع به روضه خواندن کردی😂 که امیرمهدی قول داده بود بیاد. خدا بهم رحم کرد که خاله دوباره زنگ زد و گفت امیرمهدی بیدار شده و میگه میام وگرنه نمیدونم این گریه های شما کی تموم میشد🤔 خلاصه که رفتیم دنبال امیرمهدی و ...
21 اسفند 1397

یه خاطره ی بامزه😄

نفسم سلام دیروز یه اتفاق بامزه افتاد🤣🤣🤣 ظهر که اومدم دم مهدتون دنبالت، وقتی اومدی از کلاستون بیرون، گفتی مامانی مقنعه ام گم شده!!😮 گفتم مگه میشه؟ صبح که مقنعه ات سرت بود🤔 بعد رفتیم پیش خاله تون تا ببینیم ماجرا چیه! رفتیم توی کلاستون، خاله فرشته گفت که ساره جون میگه تا یه کم وقت پیش هم مقنعه ام سرم بوده اما الان نیست!!! یه مقنعه اینجا هست که جلوش بسته است فکر میکنم مال آیگین باشه و احتمالا اون مقنعه ی شما رو اشتباهی برده! حالا ساره جون شما برو، فردا که اومدی مقنعه رو ازش می گیرم و توی کیفت میگذارم تا بعد که رفتی خونه مامانی برات بشوره و شنبه سرت کنی و بیای! خلاصه که خاله، راضیت کرد که بدون مقنعه بریم خونه🤔 به هرحال برگشتیم خ...
15 اسفند 1397

قلعه شادی

عزیزکم سلام پریشب با بابایی رفتید قلعه ی شادی و حسابی خوش گذروندید. به منم گفتی بیام اما چون تازه از کلاس اومده بودم واقعا خسته بودم و نمیتونستم بیام. اونجا یه دوست هم پیدا کرده بودی و با هم بازی کرده بودید😊 دوست دارم بیشتر برات وقت بگذارم اما این روزها واقعا سرم شلوغه، ببخش عزیزم😗 🤔🤔🤔   ...
11 اسفند 1397