سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

و ساره در روزهای محرم

و اما بگذار واست از بقیه ی شبهای محرم بگم یه شب واسه نماز بردمت مسجد اما از بس راه میرفتی و ازم دور میشدی اصلا نفهمیدم نمازمو چی خوندم و تصمیم گرفتم دیگه شبا بعد از نماز ببرمت مسجد   شب اولی که واسه روضه های مسجد رفتیم میرفتی توی قسمت مردونه و وقتی من میومدم بیارمت پیش خودم میخندیدی و فرار میکردی فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم   اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بشینم هرچی می آوردمت پیش خودم دوباره فرار میکردی و میرفتی بعدشم باید کلی به این و اون رو میزدم که از توی قسمت مردونه بیارنت پیشم   شب بعدش که رفتیم یه کم یاد گرفتی که بری و برگردی پیشم (به نصیحت خاله گفت یه کم آزادت ...
21 آبان 1393

رویش هفتمین مروارید ساره

عزیز دلم الان حدود 10 روزه که هفتمین مروارید سفیدتم سر زده بهت تبریک میگم عزیزم جای این دندون کوچولوتم پایین کنار دو تا مروارید سپید کوچولویی که داشتی خدا روشکر بلاخره این دندونت بعد از مدتها که داشت اذیتت میکرد خودشو نشون داد ...
21 آبان 1393

همایش شیرخوارگان حسینی

سلام عزیزم بلاخره امشب بعد از دو هفته تونستم بیام و برات بنویسم کلی برات حرف دارم اول از جمعه ی دو هفته پیش یعنی 9 آبان برات میگم که سراسر کشور همایش شیرخوارگان حسینی برگزار میشد. ( همایش شیرخوارگان حسینی یکی از مناسک مذهبی بزرگداشت عاشورا است که به یاد کودکان کشته شده در روز عاشورا از سوی مسلمانان در ایران و کشورهای دیگری همچون هند، پاکستان، بحرین، عراق، عربستان، ترکیه ، افغانستان و... همه ساله در نخستین جمعه ماه محرم برگزار می‌گردد.)   ما هم صبح آماده شدیم و لباس مشکیتو تنت کردم و رفتیم مسجد ائمه(ع) که این مراسم برگزار میشد که البته ما یه کم زود رسیده بودیم اونجا و یه کم معطل شدیم ...
21 آبان 1393

عزاداری

سلام عزیز دلم این روزها مراسم عزاداری آقامون امام حسین(ع) همه جا برپاست این چند شبه دو سه بار رفتیم روضه   یکشنبه شب رفتیم مسجد که هم عزاداری بود و هم قرائت حدیث کساء که هر هفته یکشنبه ها توی مسجد برگزار میشه شما هم آروم نشستی کنارم و با بهت و حیرت به همه جا نگاه میکردی و دور و بر خودم راه میرفتی دوشنبه شب با خاله اشرفینا رفتیم مراسم عزاداری توی بزرگمهر (که ساجده اونجا مربی مهدکودکشونه واسه محرم) اولش که رفتیم چراغها خاموش بود و شما جلوی خودم می ایستادی و نگاه میکردی و سینه میزنی (چند وقتیه یاد گرفتی سینه میزنی قربونت برم) اما بعد که چراغها رو روشن کردن شروع کردی به راه رفتن و اص...
8 آبان 1393

باز محرم رسید

پرسيدم:ازحلال ماه، چرا قامتت خم است؟ آهي كشيد و گفت كه: ماه محرم است. گفتم: كه چيست محرم؟ با ناله گفت: ماه عزاي اشرف اولاد آدم است فرا رسیدن ماه محرم رو به همه ی دوستان نی نی وبلاگیمون تسلیت میگم و از همه التماس دعا دارم   ساره جونم امسال دومین محرمی که تو هم در کنار مایی پارسال خیلی بردمت مراسم عزاداری آقا امام حسین انشاءالله که امسالم توفیق داشته باشیم با هم دیگه بریم   ...
3 آبان 1393

تولد بابایی

سلام عزیزم   پنجشنبه اول آبان تولد بابایی بود منم از صبح شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خونه   عصر هم با عمه زهرا و شما رفتیم تا برای بابایی کیک بخریم و کادو بلاخره بعد از سر زدن به چند تا شیرینی فروشی کیکی که میخواستیم رو پیدا کردیم و خریدم   شب بابایی رفته بود ورزش و وقتی که برگشت من و شما لباسهای خوشگلمون رو پوشیده بودیم و آماده بودیم واسه یه جشن کوچولو خیلی ذوق زده شد. باباحجی و مادر و عمه زهرا هم اومدن بالا و یه جشن کوچولو با هم گرفتیم   امسال دومین سالی بود که شما توی جشن تولد بابایی حضور داشتی گلم اینم کیک بابایی: ...
3 آبان 1393

28 مهر سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

سلام عزیزم امروز سالگرد ازدواج من و باباییه الان 4 ساله که از زندگی مشترک ما میگذره   4 سال با همه ی خوبی ها و بدیهاش گذشت، با همه ی خاطرات خوب و بدش، با همه ی خوشی ها و ناخوشی هاش، توی این چهار سال کلی تجربه کسب کردیم   زندگی ما هم مثل همه ی زندگی ها پر بود از قهر و آشتی ها، پر بود از خنده و گریه،  البته با اومدن شما به جمع دو نفره ی ما قهر و دعواهای ما خیلی خیلی کم شده و واقعا زندگیمون شور و نشاط دوچندان پیدا کرده امیدوارم در آینده شما هم خوشبخت بشی و بتونی نیمه ی گمشده ی خودتو پیدا کنی و مسیر تکاملت رو طی کنی و عاقبت بخیر بشی عزیزم ...
28 مهر 1393

13ماهگیت مبارک عزیزم

سلام عزیز دلم یک ماه دیگه هم گذشت و شما 13ماهه شدی بهت تبریک میگم دیگه حسابی داری بزرگ میشی   هر روز شیرین تر از قبل میشی و باهوشتر وقتی بیداری همش میخوای باهات بازی کنیم   چند روز پیش رفتم چند تا کتاب شعر کودکانه برات گرفتم اینقدر کتاباتو دوست داری کلاً شعر خیلی دوست داری برات بخونم وقتی برات میخونم زل میزنی توی چشمام و قشنگ گوش میدی   این روزها داری به من وابسته میشی تا میخوام جایی برم گریه میکنی و میای بغلم یا اگه کسی بغلت کنه خیلی زود میخوای بیای بغل من، با این اوضاع و احوال فکر کنم کم کم دیگه باید دنبال خودم ببرمت کلاس   خلاصه که...
25 مهر 1393

روز عرفه-عید قربان-عید غدیر...

سلام عزیزم امشب بلاخره بعد از مدتها اومدم تا وبلاگتو به روز کنم یه کم خوابیده بودی اما با سروصدایی که از بیرون اومد بیدار شدی و اومده بودی کنار من و نمیذاشتی بنویسم حالا عمه زهرا اومده بالا و داره باهات بازی می کنه منم از فرصت استفاده کردم تا برات بنویسم نمیدونم از کجا شروع کنم این روزها همش میخوای راه بری و اصلا نمیشینی، همینطور میخوای باهات بازی کنیم مخصوصا عاشق توپ بازی هستی و دوست داری توپ رو برات پرت کنیم و تو دوباره برای ما توپ رو بزنی   این دو هفته ای که نتونستم برات بنویسم دو تا عید فرخنده رو پشت سر گذاشتیم و روز عرفه رو روز عرفه با عمه زهرا رفتیم واسه دعا توی امام...
24 مهر 1393

اولین باری که بردمت بازار

سلام عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم شما خوابیدی الهی بمیرم دو روزه که مریض شدی و سرما خوردی، دیشب تا صبح خوابت نمیبرد و یه کوچولو می خوابیدی و بیدار می شدی آخه درست نمی تونستی نفس بکشی و همینطور آبریزش بینی داشتی و بابایی آخرشب رفت واست استامینیفون خرید یه کمشو بهت دادیم تا یه کم بهتر بشی امروز هم قرار بود بریم صحرای باباحجی آش بپزیم که ما به خاطر مریضی شما نرفتیم و مادر و عموها و عمه هات رفتند.     دیروز صبح با خاله اشرف و خاله مریم رفتیم بازار که یه کم خرید کنیم چون که نمیشد هم تو و هم امیرمهدی رو پیش خانومجون بگذاریم و بریم قرعه به امیرمهدی رسید که نیاد و شما رو هم با...
11 مهر 1393