سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

برای ساره ی گلم

جشنواره ی نی نی وبلاگ

خیلی دیر متوجه جشنواره شدم البته اشکال از خودم بود که دیر سر زدم   دوستان نی نی وبلاگی عزیزم ساره جون هم توی این جشنواره شرکت کرده   ممنون میشم با خطهاتون بهش رای بدین فقط کافیه عدد 110 رو به شماره ی 1000891010 بفرستین ...
11 دی 1393

اولین اسمی که یاد گرفتی

سلام عزیزم ببخش که نتونستم این چند روزه بیام و وبت به روز کنم آخه اصلاً فرصت نمیکنم   اولا به این خاطر که خیلی شیطون بلا شدی و تا بیداری من اصلا نمیتونم پای سیستم بشینم الانم خوابی که من نشستم وگرنه ...   دوما اینکه وقتایی که فرصت میکنم یا باید بشینم قرآنمو بخونم یا اینکه بشینم و کارای عقب افتاده ی چرممو بکنم خلاصه اینکه خیلی خیلی وقتم پر شده و روزها هم که کوتاهه و انگار به هیچ کاری نمیرسم بگذریم:   بذار اول بگم اولین اسمی که حدود یه هفته میشه که یاد گرفتی ساجده است که میگی داجده همینطور توی خونه راه میری، جالبه حتی وقتی هم که خیلی حرص میخوری و یه چیزی رو میخوای دست...
11 دی 1393

15 ماهگیت مبارک عزیز دلم

سلام عزیز دلم یه ماه دیگه هم گذشت و شما از دیروز وارد ماه شانزدهم زندگیت شدی   بهت تبریک میگم عزیزم 15 ماه کنارمون بودی با خنده هات خندیدیم و با گریه هات اشک ریختیم و با بازیهات بازی کردیم   امروز بردمت مرکز بهداشت واسه کنترل وزن و قدت و سرت که خداروشکر همه اش نرمال بود و خوب قدت 9کیلو و 900 گرم بود و قدت 78 سانتیمتر و دور سرتم دقیق یادم نیست انگار گفت 46/6 هر چی که بود نرمال بود و رشد طبیعی. خداروشکر   حالا بگذار از این چند روزه برات بگم:   شنبه اربعین حسینی بود و ما با خانومجون و خاله مریم و عمه زهرا و مادرینا رفتیم مسجد نوربلند که دایی عباسعلی (دایی بابایی) روض...
26 آذر 1393

پیشرفتهای دخملی گلم

سلام عزیز دلم هر روز که میگذره شیرین تر و شیطونتر از قبل میشی و کلی خوردنی میشی   وقتی که بیرون باشم تا از در میام تو میدوی میای بغلم و بلند بلند برام میخندی و ذوق میکنی اونقدر که دلم میخواد بخورمت عزیزم   خیلی کارای جدیدی یاد گرفتی:   شعر حسنی نگو بلا بگو رو برات میخونم و وقتی میرسم به: «حسنی میای بریم حموم؟» بلند میگی «نه، نه» «سرتو میخوای اصلاح کنی؟» میگی: «نه، نه» الهی قربونت برم من   وقتی عروسکاتو پخش اتاق میکنی و باهاش بازی میکنی بهت میگم ساره عروسکاتو جمع کن بریز توی سبد، یکی یکی همشو جمع میکنی و توی سبدت میریزی ...
19 آذر 1393

قدم نورسیده مبارک

عزیزم یه خبر جدید دیروز ساعت 11 صبح نی نی دایی آقاحسن هم به دنیا اومد   یه دختر خوشگل و ناز، امروز با خاله اشرف و شما رفتیم دیدیمش خداروشکر سالم و سلامت بود و ماشاءالله هزار ماشاءالله کلی هم مو داشت و چشماشم باز کرد و بهمون نگاه کرد   حالا نمیشه گفت شکل کیه اما قشنگ و دوست داشتنیه اسمشم هنوز مشخص نکردن فعلا که تا 7 روز فاطمه صداش میزنیم طبق سنت پیامبر(ص) همونطور که شما رو تا 7 روز فاطمه صدا کردیم   ریحانه سادات کوچولو هم کلی خوشحال بود و دور وبر مامانش دور میرفت و پذیرایی میکرد من و ساره جون بهت تبریک میگیم دایی آقاحسن و زندایی الهام جون ...
17 آذر 1393

کنار آب

سلام عزیزم الان شما خوابیدی و من بلاخره بعد از دو هفته تونستم بیام و وبلاگتو به روز کنم   میخوام از جمعه ی دو هفته پیش یعنی 7 آذر برات بگم   با بابایی و شما برای ناهار رفتیم کنار آب تا دوباره روح اصفهان که توی زاینده رود جاری شده رو ببینیم بعد از مدتها که بابایی فرصت کرد تا ببرتمون بیرون   شما روی موتور خوابت برد و وقتی هم که رفتیم نشستیم توی پارک 10 دقیقه ای خواب بودی بعدش که بیدار شدی همینطور مات و مبهوت به اطرافت نگاه میکردی هرچی هم که بهت میگفتیم یه کم راه برو و توی چمنها بگردیم از پیش ما تکون نمیخوردی!   هر چی پرنده ها رو توی آسمون میدیدی کلی ذوق میکردی و ب...
17 آذر 1393

بلاخره هشتمی هم سر زد!!!!

سلام عزیز دلم الان که دارم برات مینویسم شما خوابیدی وگرنه نمیگذاشتی بشینم پای سیستم   بهت تبریک میگم الان 5،4 روزیه که هشتمین دندون کوچولوت هم سر زده و خودشو نشون داده از وقتی که دندون کوچولوت سر زده مدام دستت توی دهنته فکر کنم میخوای دندونای آسیابتو دربیاری   میگن سر زدن دندونای آسیاب خیلی سخته انشاءالله که بتونی این مرحله رو هم به خوبی پشت سر بگذاری عزیزم   خیلی خیلی دوستت دارم گلکم ...
4 آذر 1393

یه ماه دیگه هم گذشت

سلام عزیز دلم   الان که دارم برات مینویسم شما خوابیدی و من بلاخره فرصت کردم بیام برات بنویسم عزیزم با دو روز تاخیر بهت تبریک میگم شما 14 ماهه شدی   14 ماهگیت مبارک عزیز دلم چقدر لحظات زود میگذره داری بزرگ و بزرگتر میشی هر روز شیرین تر از قبل میشی و خودتو توی دلمون جا میکنی و اما کارهای جدیدت توی این ماهی که گذشت:   چند وقتیه دوست داری همینطور چیزای سنگین رو از روی زمین بلند کنی مثلا کیف منو بلند میکنی و چند قدم میبری، نایلونی که کتابهای عمه توشه رو بلند میکنی و میکشی روی زمین، شیشه ها و بطری های کنار آشپزخونه ی مادرینا رو برمیداری و میاری توی س...
26 آبان 1393

و ساره در روزهای محرم

و اما بگذار واست از بقیه ی شبهای محرم بگم یه شب واسه نماز بردمت مسجد اما از بس راه میرفتی و ازم دور میشدی اصلا نفهمیدم نمازمو چی خوندم و تصمیم گرفتم دیگه شبا بعد از نماز ببرمت مسجد   شب اولی که واسه روضه های مسجد رفتیم میرفتی توی قسمت مردونه و وقتی من میومدم بیارمت پیش خودم میخندیدی و فرار میکردی فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم   اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بشینم هرچی می آوردمت پیش خودم دوباره فرار میکردی و میرفتی بعدشم باید کلی به این و اون رو میزدم که از توی قسمت مردونه بیارنت پیشم   شب بعدش که رفتیم یه کم یاد گرفتی که بری و برگردی پیشم (به نصیحت خاله گفت یه کم آزادت ...
21 آبان 1393